« خواهر طاهره – خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت دهم»

باسمه تعالی

« خواهر طاهره – خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت دهم»

« ( قسمت پایانی) »

یکی از روزهای سال ۱۳۶۶ برای بازدید از زندان‌ها رفته بودیم. وقتی  به سرکارم برگشتم، گفتند: «موضوعی است که نمی‌شود حالا گفت». با  دلهره کار را تمام کردم و به منزل رفتم. ساعت ۶ عصر با سید احمد  خمینی تماس گرفتم. گفت: امام پیام مهمی برای گورباچف، رهبر کشور شوروی دارند که قرار است چند نفر بروند و نامه را به ایشان برسانند. در میان خانم‌ها امام شما  را انتخاب کرده‌اند. در ضمن هیچکس نباید از این موضوع مطلع شود. ‌

به خاطر سری بودن موضوع، با کسی حرفی نزدم. رفتم سراغ قرآن. استخاره کردم. می‌خواستم ببینم خداوند چه می‌فرمایند. آیه‌ای آمد که  معنای آن این بود که «موفقیت کامل عاید نخواهد شد اما نعمتی است که ‏‎ ‎‏خدا بر شما ارزانی داشته است». قرآن را بستم و تا دوازده روز بعد منتظر  ماندم. ‌

سه روز پیش از سفر، حاج احمد به خانه‌مان تلفن کرد و گفت: «فلان ‏‎ ‎‏روز رأس ساعت ۱۰ صبح در فرودگاه مهرآباد حاضر باشید.»‌

پرسیدم: «به خانواده‌ام می‌توانم اطلاع بدهم». جواب داد: «ایراد ندارد، ‏‎ ‎‏اگر وصیت‌نامه هم ندارید، بنویسید.»‌

تا سه روز بعد اسباب سفرم را بستم و روز موعود در فرودگاه  مهرآباد آماده سفر بودم. در آنجا با همسفران خود روبرو شدم. حضرت  آیت‌الله آملی بود با آقای لاریجانی که در آن زمان قائم مقام  وزارت امور خارجه بود. دو نفر هم در ارتباط با سفارت ایران در روسیه  بودند آمده بودند. رأس ساعت مقرر حرکت کردیم. ‌

وقتی هواپیما در فرودگاه مسکو به زمین نشست. در میان کسانی که  به استقبال آمده بودند، پیش‌نماز یکی از مساجد معروف مسکو با لباس  مرتب و کراوات آمد و دسته گلی را که آورده بود به من داد. او گفت:  «ما این دسته گل را به این خانم هدیه می‌کنیم، زیرا برای ما بسیار تازگی ‏‎ ‎‏دارد، یک زن با چنین پوششی». سپس ما را بردند به داخل ساختمانی که  سه چهار اتاق در پایین و سه ـ چهار تا در طبقه بالا داشت. جالب این  بود که وقتی ما را می‌بردند همه آن‌ها که در آن محوطه بودند سرشان به  کار خودشان بود. من دو خانم را دیدم، پیر و به نظر می‌آمد از کارافتاده  ‌باشند. قوز داشتند و عینک ضخیم به چشم بودند. داشتند با وسیله‌ای  شبیه بیل، آشغال‌ها و خاک‌ها را توی فرغون می‌ریختند. مردها هم  فرغون را می‌بردند خالی می‌کردند توی ماشین و برمی‌گشتند. از مترجم  روس پرسیدم: در کشور شما مسئله بازنشستگی وجود ندارد؟ ‌

جواب داد: چرا ولی این کار دوم این‌هاست. آن‌ها پس از بازنشستگی  تقاضای کار می‌دهند و می‌آیند مشغول می‌شوند. ‌

در بین استقبال‌کنندگان مشاور مخصوص گورباچف، وزیر امور خارجه شوروی و رئیس همان مسجد معروف مسکو آمده بودند، یک  نفر هم نظامی بود که به نظر می‌آمد از فرماندهان نظامی‌شان باشد. ‌

امام اجازه نداده بودند که ما به جز ملاقات با گورباچف حق نداریم  به جای دیگری برویم. قرار بر آن بود که پس از تسلیم پیام امام،  یکراست برگردیم به فرودگاه. شب را در محلی که مستقر شدیم یک  اتاق در اختیار من گذاشتند و اتاقی هم به حاج‌آقا آملی دادند و اتاق سوم  هم به آقای لاریجانی تعلق داشت. داخل سالن کوچکی هم یک میز پر از  مواد غذایی گذاشته بودند. ما از هیچ‌یک از خوراکی‌ها استفاده نکردیم.  وقت شام رفتیم سفارت ایران و با بچه‌های آنجا غذا خوردیم. آن شب  یکی از سخت‌ترین شب‌های عمر من بود زیرا وقتی به روشویی رفتم تا  وضو بگیرم، احساس می‌کردم آنجا دوربین مخفی گذاشته‌اند. مثل جاهای دیگر. در آن زمان شوروی یک کشور کمونیستی بود و درباره مسائل  امنیتی و جاسوسی آن‌ها حرف‌های بسیاری شنیده بودم. در دستشویی هم  چادرم را از سر برنداشتم. موقع خواب هم دستم را گذاشتم روی صورتم  تا اگر قصد تصویربرداری یا عکاسی دارند نتوانند از صورتم عکس  بگیرند. موقع حرف زدن با آقایان هم صدای رادیو را بالا می‌بردیم تا مثلا  اگر خواستند صدایمان را ضبط کنند موفق نشوند. نامه در دست آقای  آملی بود، ایشان گفتند: «بهتر است از متن نامه باخبر شویم، شاید موقع ‏‎ ‎‏تسلیم کردن به آقای گورباچف سؤالاتی پیش بیاید. باید مطلع باشیم.» متن نامه را همان شب خواندیم. ‌

روز بعد رأس ساعت مقرر به کاخ کرملین رفتیم تا آنجا با رهبر کشور شوروی ملاقات کنیم. وقتی وارد کاخ شدیم چندان تشکیلات  امنیتی به چشم نمی‌خورد. مأموران بی‌آنکه وسایل شخصی ما را کنترل  کنند یکراست ما را بردند اتاق ملاقات. هنگام ورود فقط من، آقای آملی  و آقای لاریجانی را راه دادند. نامه مستقیم به شخص گورباچف بود و  اعضاء سفارت ایران هیچگونه دخالتی نداشتند. داخل اتاق سه صندلی  برای ما، یک صندلی هم برای سفیر ایران آوردند. آقای لاریجانی هم  مترجم ما بود. ایشان حرف‌های ما را به انگلیسی به مترجم روسی منتقل می‌کرد و آن آقا هم شنیده‌ها را با زبان روسی تحویل آقای گورباچف می‌کرد. ‌

ترکیبی که امام برای اینکار در نظر گرفته بودند بسیار هوشمندانه بود.  ایشان آقای آملی را به واسطه تسلط و شناخت وی از فلسفه و شناخت  از اسلام و خداوند و همچنین میزان آگاهی و نفوذ کلام او در خصوص  موضوع عرفان برگزیده بودند. مرا هم به عنوان زنی که دارای سوابق  مبارزاتی بود و بالاتر از همه اینکه قصد داشتند به مردم و مسئولین وقت  حکومت شوروی نشان دهند، جایگاه زن در سیاست و دین ما کجاست.  همین مسئله به شدت باعث تعجب و حساسیت گورباچف و همراهان  وی شده بود. زمانی که با گورباچف روبرو شدیم، تعدادی عکاس و  خبرنگار هم در اتاق حضور داشتند. آقای گورباچف ابتدا با آقای آملی  دست داد و سپس با آقای لاریجانی. به من که رسید، من دستم را که تا  آن موقع از چادرم بیرون بود، زیر چادر بردم. آقای گورباچف همینطور دستش را دراز کرد تا دید دستم را قایم کردم، خنده‌ای کرد. آقای لاریجانی، من و آقای آملی را معرفی کرد. گورباچف تعارف زد،  نشستیم. سپس آقای آملی متن نامه امام را خواندند. آقای لاریجانی و  مترجم روسی ترجمه کردند. آقای گورباچف با هیجان مطالب را روی  کاغذ می‌نوشت و دور بعضی از مطالب خط می‌کشید. وقتی نامه خوانده  شد، آقای گورباچف اشاره به جمله‌ای کرد که در متن نامه امام بود. او  گفت: ‌

امام گفته‌اند در هر جای دنیا که مسلمانی باشد ما وظیفه داریم که از او دفاع کنیم، این دخالت در ممالک دیگر است؟! ‌

آقای آملی با خونسردی و خنده گفتند: ‌

اصلا چنین مسئله‌ای نیست، خاک شوروی هفت طبقه زیرزمین و هفت طبقه بالای آسمان مال شما… ‌

و همینطور به حرف‌های خود ادامه دادند. پس از اتمام نامه و  حرف‌های میان آیت‌الله جوادی آملی و گورباچف، پذیرائی مختصری صورت گرفت. آقای گورباچف گفت «پس از مشورت پاسخ نامه را‏‎ ‎‎‏خواهم داد.»‌

وقت خداحافظی رسید. یک‌بار دیگر آقای گورباچف دست خود را  به طرف من دراز کرد و گفت: « من برای دست دادن به سوی شما دستم ‏‎ ‎‏را دراز نکرده‌ام. بلکه به سوی مادر انقلاب دستم را دراز کرده‌ام تا بگویم ‏‎ ‏که ما با شما همسایگان خوبی هستیم. دست بدون اسلحه را به سوی ‏‎ ‎‏شما دراز کردم تا شما هم مردان خود را تشویق کنید تا دست بدون ‏‎ ‎‏اسلحه را به سوی ما دراز کنند.»‌

از کاخ کرملین بیرون آمدیم و به سمت فرودگاه رفتیم. آنجا نماز خواندم و روز بعد به ایران بازگشتیم. ‌

دو سال بعد ما دو تن از خانم‌های روسی را به مناسبت جشن‌های دهه فجر و سالگرد پیروزی انقلاب به ایران دعوت کردیم. در آن روزها  من به شدت گرفتار کار در مجلس شورای اسلامی بودم. آمدند و گفتند آن دو خانم روسی اصرار دارند شما را ببینند. من قراری گذاشتم. گفته  شد از طرف گورباچف برای من هدیه‌ای آورده‌اند. رفتم به دیدن خانم‌ها. آن‌ها گفتند: « همان شب که از تلویزیون مسکو شما را دیدیم ‏‎ ‎‏بسیار تعجب کردیم. اتفاق تازه‌ای افتاده بود. ما از زن‌های ایران شناخت ‏‎ ‎‏نداشتیم. برای ما شگفت‌آور بود که شما در کنار یک عالم روحانی ‏‎ ‎‏نشسته‌اید و با رهبر شوروی ملاقات می‌کنید. »‌

در پایان ملاقات معلوم شد آقای گورباچف یک گلدان برای من  هدیه فرستاده است. هدیه را به من دادند و آن را به خانه بردم. ‌

امام را از پشت شیشه دیدم. در بیمارستان. این آخرین دیدارم با او  بود. آن زمان که از دست رفت تلخ‌ترین لحظه زندگی من بود. مرگ  دختر جوانم با آنکه قریب بیست دقیقه در آغوشم دست و پا زد به اندازه  یک هزارم تلخی رحلت امام نبود. هرگز فکر نمی‌کردم پس از رفتن آن  بزرگ‌مرد زنده بمانم. اما شاید این خود نیز از امتحانات الهی باشد که  هیچ انسانی را از آن راه فرار نیست. ‌

پایان 

التماس دعا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *