خواهر طاهره- « خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت نهم »
باسمه تعالی
خواهر طاهره- « خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت نهم »
داماد اول من در کارخانه شیرپاک کارمند سادهای بود. وقتی که به خواستگاری دخترم آمد دوره خدمت سربازی را تازه گذارنده بود. او جوانی روشن و آگاه بود. در آن زمان در پخش اعلامیه و نشر و پخش مطالب و نوارهای سخنرانی امام به ما کمک میکرد. داماد دوم هم تریکوبافی داشت. او در سرچشمه تهران مغازهای دایر کرده بود و غیر مستقیم با من و گروههای مبارز همکاری داشت. دکان او محل امنی برای جابجایی، توزیع و دست به دست کردن اعلامیهها، نوارها و اشیاء ممنوعه ما بود.
در فاصله دو دستگیریام توسط ساواک داماد سوم خانواده هم معلوم شد. داماد چهارم هم پس از نوبت دوم که از زندان آزاد شدم به خواستگاری دخترم آمد. من در مراسم عقد او و دخترم حضور داشتم، اما از آنجا که ساواک در تعقیب من بود و ناگزیر از ایران گریختم، در مراسم عروسی شرکت نداشتم.
همسرم در انتخاب دامادها نقش چندانی نداشت. اما من میخواستم کسانی که به خواستگاری بچههایم میآیند به لحاظ مذهبی و مسائل اعتقادی قرص و محکم و به تمام اصول اخلاقی و انسانی پایبند باشند. هرگز به موقعیت شغلی و ثروت آنها اهمیت نمیدادم. مهریهها را سبک میگرفتم. طبق سنت ائمه معصومین و از ابتدا بنا را با صداقت میگذاشتم. وقتی داماد کوچکم به خواستگاری آمنه آمد، به او گفتم که یکبار دخترم حالش به هم خورده و دندانش کلید شده، حتی نشانی مطب دکتری که آمنه را پیش او برده بودیم به دامادم دادم. دست یکی دیگر از دخترهایم ماه گرفتگی داشت. این موضوع را هم وقت خواستگاری به داماد یادآور شدم. احساس میکردم وظیفه است و باید گفته شود.
داماد پنجم هم از بچههای سپاه همدان بود. او را چند مأموریت زیر نظر داشتم. جوان پاک، اصیل، شجاع و باایمانی بود. وقتی حرف خواستگاری به میان آمد بیچون و چرا پذیرفتم. داماد ششم هم پاسدار بود، از اهالی شیراز. در سفری با همسرم آشنا شده بود و این آشنایی سبب ازدواج او و دخترم شد. او نیز پسر پاک و باایمانی بود.
در سالهایی که در انگلیس، لبنان و سوریه بودم نگهداری و تر و خشک کردن بچهها بر دوش پدر و مادرم با دو دختر بزرگم و همسران آنها بود.
پس از دستگیری دختر دومم توسط ساواک همسر او را هم دستگیر کرده و مدتی تحت شکنجه قرار گرفته بود. اینها را پس از آنکه به ایران برگشتم گفتند.
دختر آخرم هم همسر فرزند یک شهید شد. او حساستر و عاطفیتر از بقیه بچههایم است. وقتی ایران را ترک کردم و به انگلستان رفتم، هشت ساله بود و به قول خودش در آن دوران غیبت مادر را بیشتر از بقیه در زندگیاش احساس میکرد. بچههایم بارها درباره جای خالی مادر و رنجهایی که در نبود من بردهاند، حرف زدهاند. البته آن اوایل که تازه برگشته بودم خجالت میکشیدند. مستقیم حرف نمیزدند اما بعدها که دو نفری یا سه نفری که با هم میافتادند آرام آرام شروع کردند. مجبور شدم آنها را تنها بگذارم با تکتکشان حرف بزنم. من به آنها گفتم: «من نمیتوانستم تکلیفی را که اسلام، قرآن بر گردنم نهاده بود نادیده بگیرم… از قیامت ترس داشتم… برای من کربلا الگو بود. امام حسین(ع) الگو بود… امام میتوانست دست زن و بچهاش را بگیرد و برود در گوشهای زندگی کند. بیهیاهو، بدون زجر و خونریزی و آن همه مصیبت که بر سر خودش و خانوادهاش آوار شد… اگر بنا بود بگوید میخواهم بچههایم را حفظ کنم که حادثهای مثل کربلا به وجود نمیآمد. کسی هم به کار او کار نداشت. آن وقت تکلیف ما چه میشد… امام میتوانست خودش تنها با یارانش برود، اما حادثه با تمام ابعادش در کربلا مسکوت میماند. کسی میبایست شرح آن همه مظلومیت و شجاعت را به دیگران میرساند… شما هیچوقت به خودتان اجازه ندهید که اینطور فکر کنید که اگر هشت فرزند دور و برتان را گرفت، دیگر وظیفهای در قبال قرآن و دین خودتان ندارید و فقط به یک زندگی معمولی و مرسوم بپردازید. من احساس میکردم روشنایی وجودم بیشتر از آن است که بتواند دور و بر هشت تا بچه را روشن کند.»
من ساعتها با بچههایم حرف زدم و همه آنچه را که باید بگویم، گفتم. در این میان بیشتر از همه دختر کوچکم شاکی بود و هنوز هم هست و همیشه دوران طفولیت خود را یادآوری میکند و از تنهایی و غربتی که داشته با من حرف میزند. یکبار به او گفتم: «من فقط به وظایفم عمل کردم. اگر آن روز که خدمت امام خمینی(س) در عراق رسیدم و پرسیدم چه باید بکنم، میگفت میبایست به خانه برگردم، یقین داشته باش برمیگشتم. حتی اگر به دست ساواک کشته میشدم یا تا آخر عمر میرفتم زندان… یقین دارم که امام(س) آینده را بهتر از من میدید. گذشته از اینها ایشان مرجع تقلید من بود و جانشین امام زمان(عج). اگر شما هم پیرو امام زمان هستید، لابد حرفهای مرا قبول دارید.»
آنچه گفتم، شاید آخرین حرفهایی بود که باب بحث و گفتگو درباره این موضوع را بست.
آمنه دختر ششمم، کلاس سوم راهنمایی بود. بسیار متدین و معتقد و در جمع دختران فامیل شاخص. یکی دو ماهی بود از ناحیه بینی و حنجرهاش احساس ناراحتی میکرد. تازه سه ـ چهار ماهی بود با همسرش عقد کرده بودند. او را به چند دکتر نشان دادم. جواب درستی نشنیدم. با آقای غرضی ـ وزیر نفت وقت ـ صحبت کرد. با هماهنگی ایشان، آمنه را بردم بیمارستان شرکت نفت. آنجا مجهز بود. دکترها از داخل بینی آمنه تکهبرداری کردند و دادند به آزمایشگاه. روزی که قرار بود من برای گرفتن جواب بروم، رفتم اما خانمی که مسئول این کار بود گفت: «جواب هنوز آماده نیست». برگشتم به خانه، احساس کرده بودم، رازی هست که آن خانم به من نگفتند. از خانه به بیمارستان تلفن زدم و گفتم: «جواب آزمایش را میخواهم». کسی که با من حرف میزد پرسید « شما کی هستید» گفتم: «یکی از اقوام مریض» آن طرف به راحتی گفت: «متأسفانه آمنه دچار سرطان هستند». آه از نهادم درآمد. با این حال به کسی حرفی نزدم. یکی دو روز بعد نامزدش را صدا زدم و در خلوت، ماجرا را سربسته به او گفتم. او هم به هم ریخت. دلداریاش دادم و گفتم: «ناراحت نباش! دختر زیاد است. من خودم کسی را برایت پیدا میکنم». زیر بار نرفت. به ناچار عروسی کردند.
آمنه همینطور تحت معالجه و نظر دکتر بود. از کورتن استفاده میکرد. نوع بیماریاش به گونهای بود که احتمال داشت او را فلج کند و به تارهای صوتی و حنجرهاش آسیب وارد میکرد. کمکم نفس کشیدن داشت برایش سخت میشد. به راحتی نمیتوانست حرف بزند. او را با قرص حفظ میکردند. این در حالی بود که من حتی به پدرش هم نگفته بودم آمنه دچار بیماری سرطان شده است. منتظر بودم تعطیلات تابستانی مجلس شورای اسلامی برسد و او را ببرم انگلستان برای معالجه.
دخترم هنوز خانه ما بود. همسرش مدام به جبهه میرفت و برمیگشت. هر ماه یکی دو روز میماند و میرفت. یکبار با آمنه رفتند سفر مشهد. ۷ ـ ۸ روز ماندند و برگشتند. مجلس دیگر تعطیل شده بود. هماهنگ کردم، آمنه را برداشتم و بردم انگلستان. بار سوم بود که خودم به انگلستان میرفتم. با کمک دوستان، آمنه را در بیمارستان بستری کردیم. دکترها از او آزمایش گرفتند. آنها گلوی دخترم را سوراخ کردند و دستگاهی تو گلویش گذاشتند. وقتی دستگاه بسته بود آمنه میتوانست با زبانش حرف بزند و وقتی دستگاه باز بود نمیتوانست لام تا کام حرفی به زبان بیاورد. در چنین شرایطی حرفهایش را بر روی کاغذ مینوشت. شب اول که دخترم را بستری کردم، گفتند اجازه ندارم همراه او باشم. دلم گرفت. نگران بودم. آمنه زبان نمیدانست. ترسیدم برایش مشکلی پیش بیاید. با این حال به مقررات بیمارستان میبایست تن میدادم. رفتم. روز بعد صبح زود، نماز را خواندم و راهی بیمارستان شدم. یکراست رفتم سراغ آمنه. او هنوز خواب بود. روی میز جلو تخت او چند جزوه و کتاب کوچک دیدم با مقداری شکلات و کاغذی که عکس چند میوه روی آن چاپ شده بود. تعجب کردم. منتظر ماندم تا آمنه بیدار شود. وقتی چشم باز کرد از او درباره کتابها، جزوات و شکلات و… پرسیدم. گفت:
«وقتی شما رفتی من خوف برم داشت. گریهام گرفت. احساس تنهایی کردم. پرستار یکی دو بار آمد داخل اتاق. دید من دارم گریه میکنم. با زبان خودشان چیزهایی گفت. اشکهایم را پاک کرد. نوازشم کرد و بعد خودش هم گریهاش گرفت و از اتاق رفت بیرون. وقتی برگشت گوشی تلفن را داد دست من. خیال کردم شماره هتل تو را گرفته است. اشاره کرد حرف بزنم، صدای آقایی را شنیدم. فارسی حرف میزد اما دست و پا شکسته. او مرا دلداری داد و گفت: «آنجا بیمارستان است. همه به تو علاقهمند هستند. چرا گریه میکنی دخترجان! همه در خدمت تو هستند.» گریهام قطع شد. گفتم من ناراحت نیستم. همینجوری کمی فکر کردم و بعد گریهام گرفت. او گفت شما فقط ده دقیقه تا پانزده دقیقه تحمل میکنی و گریه نکنی، من خودم را به بیمارستان میرسانم. چطور است؟ و بعد دیدم آن آقا آمد. لباس مخصوصی به تن داشت. با یک کلاه شاپو. گفت من کشیش هستم. توی بیمارستان همه تلفن ما را دارند. ما به زبانهای مختلف دنیا تحصیل کردهایم، بنابراین وقتی بیماری ناآرام شد، پرستارها با ما تماس میگیرند. ما میآییم و با بیمار حرف میزنیم. بعد برای من از حضرت مریم و حضرت عیسی گفت. یک عالمه قصه تعریف کرد. شکلاتها را داد و این ورقه را که روی آن شکل میوهها را کشیدهاند. گفت چون شما زبان ما را بلد نیستی، هر وقت، هر کدام از این میوهها را با بستنی خواستی، عکس آن را روی این کاغذ به پرستارها نشان بده تا برایت بیاورند. حالا سعی کن بخوابی. من برایت این جزوهها را میخوانم. همینجا میمونم تا تو خوابت ببرد. من خوابیدم و اصلا نفهمیدم او کی رفت.»
اتفاقی که برای آمنه افتاده بود مرا منقلب کرد، در کشوری که به خیال ما کفر است، چقدر نسبت به چنین مسائلی حساس هستند. کلیسا چقدر دقت دارد. در هر حال ۱۵ روز روی آمنه کار کردند و دست آخر پزشک معالج او رو به من کرد و گفت: «من مأیوس شدم. دیگر نمیتوانم کاری برای بچه شما بکنم، این دستگاه هم نمیشود زیاد در گلوی او باشد. مشکل آفرین میشود. حالا مردن یا زنده ماندن او به خواست خداست».
دکترحرفهایش را رک و صریح به من گفت. با وجود این ما را فرستاد پیش دکتر دیگری. گفت: « شاید او نیز نظر دیگری داشته باشد.» رفتیم، اما به نتیجه نرسیدیم. قرار شد هر شش ماه یکبار آمنه را ببرم انگلستان. دکتر برایش دارو تجویز کرد و چند روز دیگر او را در بیمارستان نگهداشتند. سپس به ایران برگشتیم.
حدود سه ماه حال و روز آمنه خوب بود. چندان که من احساس کردم شفا پیدا کرده و حضرت مسیح او را نجات داده است. هر روز داروهایش را میخورد و به راحتی تنفس میکرد و حرف میزد. به مدرسه رفت. امتحاناتش را داد. خیال من هم تا حدودی راحت شد. ناگهان همسرش آمد و اصرار کرد اجازه بدهیم آمنه را با خود به اسلامآباد غرب ببرد. من هم دلم نمیآمد مانع شوم. اما از طرفی همسرش بود و نمیتوانستم مانع شوم. فقط به او سفارش کردم که آمنه باید قرصهایش را سر وقت بخورد. او قول داد از دخترم مراقبت کند. آمنه رفت. منطقه جنگی بود و مشکلات خودش را داشت. من هم گرفتار مجلس و کارهای خودم بودم. فرصت نبود تا به آمنه سرکشی کنم. یک روز همسرش تلفن زد و گفت: «آمنه کسالت دارد. سرفه میکند. او را با هواپیما به تهران میفرستم، بروید دنبالش».
همسرم با محمد (پسرم) رفتند پی آمنه او را از فرودگاه آوردند. یکی دو روز حال دخترم بد نبود، اما روز سوم، در حالیکه من با چند خانم که از تبریز آمده بودند و داخل اتاق داشتیم حرف میزدیم، آمنه از اتاق دیگر بیرون آمد و خواست به آشپزخانه برود، بین راه سرفهاش گرفت. رفت توی حیاط خلوت. سرفه امانش را بریده بود. چند لحظه بعد صدایش قطع شد. من حواسم به او بود. دویدم توی آشپزخانه. دیدم از حال رفته است. بلندش کردم و او را کشاندم تا توی حیاط. رفتم ماشین را روشن کردم و دنده عقب گرفتم. آمدم تا پشت در حیاط. برگشتم آمنه را بلند کنم و بگذارم داخل ماشین اما تواناییاش را نداشتم. فریاد زدم و کمک خواستم. مرد همسایه صدای مرا شنید. ماشین خود را روشن کرده بود و داشت میرفت دنبال کارش. خودش را رساند دم در حیاط. کمک کرد تا آمنه را برداریم و داخل ماشین بگذاریم. دخترم را رساندیم به درمانگاه محل. خواستند برای او آمپول بزنند. خونش سفت شده بود. بدنش آمپول را نمیطلبید. دکتر و پرستاری که داخل درمانگاه بودند، عاجز ماندند. گفتند: «با اورژانس تماس بگیرید». زنگ زدند. اورژانس آمد. اکسیژن دادند. من هم کمک کردم. نفس آمنه برگشت. به او سرم وصل کردند. گفتند: «کجا ببریم؟» گفتم: «بیمارستان شرکت نفت».
آمنه در بیمارستان سرحال آمد. از مسئولین بیمارستان خواستم دو روز تحت نظر باشد تا بعد او را ببرم انگلستان. بعداز ظهر همان روز سخنرانی داشتم. تا ظهر پیش آمنه ماندم. موهایش را شانه زدم. روسریاش را به سرش بستم. همه چیز به نظر مرتب میآمد. رفتم برای سخنرانی.
کارم که تمام شد به سرعت برگشتم بیمارستان. از آسانسور که بیرون زدم، چشمم افتاد به پرستارها. احساس کردم یک طوری به من نگاه میکنند. شک کردم. از یکی از آنها پرسیدم «چه شده؟»
پرستار جواب درستی نداد. نگران شدم. دویدم به سمت اتاق آمنه. در آنجا دیدم چند پرستار و دکتر دارند با دخترم سر و کله میزنند. آمنه از حال طبیعی بیرون بود. گفتم: «گلویش را سوراخ کنید. کاری که در انگلستان کردند… دستگاه بگذارید…». اما کسی گوشش بدهکار نبود. عصبانی شدم. فریاد زدم؛ « او را رها کنید… بروید بیرون! »
دکتر و پرستار ناامید شده بودند، ول کردند و رفتند. من ماندم و آمنه. دیگه نفسش بالا نمیآمد. او را به آغوش کشیدم. رو به قبله ایستادم. نزدیک پانزده دقیقه در آغوشم پرپر زد و بعد تمام کرد.
در طول جنگ از یک طرف درگیر کار مجلس بودم و از طرفی هم میدویدم برای ساماندهی بسیج خواهران و آموزش و سازماندهی خواهران و برادرانی که در پشت جبهه مشغول فعالیت برای پشتیبانی جنگ بودند. ما با توجه به نیاز جبههها، عدهای از خواهران را در شهرهای مختلف بسیج کردیم و در هر محلهای ستادی برای جمعآوری مایحتاج عمومی رزمندگان دایر شد. پادگان امام حسین (ع) در تهران یکی از مراکز فعال خواهران بود. بیشتر نیروهای این مرکز از خانوادههای ارتش بودند. آنها حتی در ماه مبارک رمضان تمام روز مشغول کار دوخت و دوز، شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و پخت و پز و کمپوت برای جبههها بودند.
با توجه به گستردگی فضای شهر تهران تمام ستادهایی که در محلههای مختلف دایر شده بود در کل زیر نظر پنج یا شش پایگاه به فعالیت مشغول بودند. پایگاه ابوذر، مالک و… از جمله این پایگاهها بود. هر پایگاه، یک بعدش آموزش مسائل جهاد و دفاع بود و بعد دیگرش تأمین مایحتاج عمومی بچههای جنگ.
در همان سالهای ۶۰ ـ ۶۱ ما به فکر افتادیم که در جبهههای غرب برای نیروهایی که در سرما و یخبندان با مشکل روبرو میشوند لباس و پوشاک گرم تهیه کنیم. کلیه خواهران را در پایگاههای بسیج به یاری طلبیدیم. پیشتر این در و آن در زدیم و مقدار زیادی کاموا فراهم کردیم. کامواها را ریختیم در دست و بال خواهران. آنها شروع کردن به بافتن ژاکت برای رزمندگان. مدت کوتاهی طول کشید تا کارشان تمام شد. در آخر دو کامیون خاور پر از لباسهای بافتنی برای رزمندگان فرستادیم. 10 ـ ۱۲ روز بعد پس از فرستادن کامیونها برای کاری خدمت امام رسیدم. ایشان پرسیدند: «دیگر به جبهه نمیروید؟» گفتم: «خیر، مقداری کار در پشت جبهه داریم که باید انجام بدهیم.»
امام گفت: «دیدمتان که داشتنید برای رزمندگان لباس میفرستادید.» یادم آمد آن شبی که کامیونها را باز کردیم و فرستادیم مناطق جنگی، از تلویزیون آمده بودند برای فیلمبرداری. دقت نظر امام برایم جالب بود.
در همان ایام جنگ از طرف نیروهای بسیج سپاه مرا دعوت کردند تا برای سخنرانی به شوشتر بروم. وارد شوشتر شدیم. آنجا چند نفر از برادران آمدند. گفتند «از روستای دوری آمدهایم. روستای ما مردمی صادق، زحمتکش و علاقهمند به امام و انقلاب هستند. سه تا شهید دادهایم و علاقهمند هستیم شما بیایید برای خانوادهها صحبت کنید.» پذیرفتم و با آنها حرکت کردیم به سمت روستا. در آن دوران من در اثر حادثهای پایم آسیب دیده بود و با عصا راه میرفتم. قدری از راه را با ماشین رفتیم و میبایست بقیه را با حیوان برویم. سوار شدیم. وقتی به روستا رسیدیم. اول گفتند برویم خانه شهدا تا بعد به مسجد برویم و مردم را بگویند آنجا بیایند برای شنیدن سخنرانی. خانه شهید بیغولهای بود تاریک. پله هم نداشت. همینطور سرازیر شدیم تا وارد آنجا شدیم. چند لحظهای نشستیم تا چشممان به تاریکی عادت کرد. چشمم افتاد به تعدادی زن که لباس محلی به تن داشتند. از بیرون صدای گاو و گوسفند به گوش میرسید. مادر شهید را معرفی کردند. من با زبان آنها را نمیفهمیدم. لهجهشان محلی بود. یک نفر حرفهای آن مادر شهید را برای من و حرفهای مرا برای او ترجمه میکرد. به مادر شهید گفتم:
ـ مادر جان! اگر مشکلی دارید بفرمایید!
مادر شهید کمی سکوت کرد و سپس به آرامی گفت:
ـ مشکل دارم اما شما نمیتوانید کاری بکنید.
ـ چطور؟
ـ من چند دفعه به برادرهای سپاه گفتهام، اما کاری از دستشان ساخته نیست. از شما هم کاری برنمیآید.
ـ حالا شما بفرمایید مشکل چیست؟
ـ بچههای ما راه خودشان را انتخاب کردند و رفتند. ما پیرزنها هم چیزی نداریم. دستهایمان خالی است. به بچههای سپاه گفتم که بیایید مرا ببرید به جبهه تا آنجایی که قرار است نیروها از روی مین رد شوند من روی مین بخوابم که اقل یکی دوتایی که قرار است شهید بشوند زنده بمانند و بجنگند.
از حرفهای آن مادر شهید ماتم برد. رو به بچههای بسیج کردم. همانها که مرا برده بودند برای سخنرانی. گفتم: «شما مرا کجا آوریدهاید؟! من باید برای این آدم صحبت کنم که توی این کوه و کمر با این همه فقر و تنگدستی زندگی میکند و اینطور زیبا و مشتاقانه آرزو میکند تا بتواند به بچههای جنگ خدمت کند، حرف بزنم؟»
ادامه دارد ……