«عروس گمشده»

باسمه‌تعالی

«عروس گمشده»

دیروز به دستور دکترِ تغذیه‌ام – که ظاهراً فکر می‌کند من یک کامیون پر از کیک و پیتزا هستم – رفتم پارک برای “پیاده‌رویِ اجباری”.
بعد از چند دور چرخیدن (که فقط باعث گرسنگی بیشتر شد)، چشمم به خانم میانسالی افتاد که جلوی یک یادداشت روی درخت، در حالتِ “کشف معماهای جهان” ایستاده بود. حالت صورتش به گونه ای بود که گویا داشت فرمول ساخت اکسیر جوانی را می‌خواند!

با احترام گفتم: «خانم ببخشید، اتفاقی افتاده؟»
با چشمانی درخشان گفت: «پسرم، یه عروسی گم شده! عروسِ هلندی!»

گفتم: «خانم، این عروس…»
قطع کرد و گفت: «حتماً با فامیل اومده بودن پارک برای تفریح. وای بیچاره، تو این شلوغی گم شده. مادرش دلش چقدره گرفته!»

سعی کردم توضیح دهم: «خانم، منظور از عروس هلندی اینجا…»
با اطمینانِ یک استاد دانشگاه گفت: «بله دیگه! نوشته هلندی. حتماً اهل هلنده. کشور قشنگیه میگن!»

بالاخره نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خانم محترم، عروس هلندی یک پرنده است! یک جور طوطی کوچولو!»
ایشان یک لحظه مکث کردند و سپس با منطقی که انیشتین را به گریه می‌اندازد، فرمودند: «پرنده؟! مگه پرنده گم میشه که براش تکّه کاغذ به درخت میزنن؟ مگه پرنده شناسنامه داره که بخوان تحویل بدنش؟»

گفتم: «خانم، این پرنده رو تو خونه‌ها نگه میدارن، مثل عروسک!»
نگاهی به من انداختند پر از حِکمت و ترحم، گویی که من اسیر مادّیات هستم و ایشان رهرو راه حقیقت. سپس لبخندی زدند و گفتند: «خوب چه عالی! از دست شما آدما فرار کرده تا بره تو دل طبیعت، آواز بخونه، دلباز کنه، برای خودش زندگی کنه! خدا رو شکر که آزاد شد!»

و در این لحظه، من مانده بودم با این فلسفه‌ی عمیق و این سؤال اساسی که: “پس من چی؟ کی از دست دکتر تغذیه‌ام فرار می‌کنم و آزاد میشم؟!”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *