دل‌نوشته ای برای کربلایی محمدکریم بارونی

باسمه‌تعالی

«دل‌نوشته ای برای کربلایی محمدکریم بارونی»

آقا کریم چشم ما بود؛ هنوز یادم نمی‌رود ۱۷ سال پیش برای یک نمایش آیینی سراغ کریم بارونی رفتم تا از انبار پر از سپر و کلاه‌خود و شمشیر تعزیه او استفاده کنم.

خیلی راحت با ما همکاری کرد و وسایل را به ما قرض داد، فکرش را هم نمی‌کردم که کسی به این راحتی این همه وسایل را بدون چشم داشتی به ما قرض دهد.

چه عشقی داشت آقا کریم، اصلاً شهرت بارونی مال خود، خود، خودش بود، مثل باران صاف و زلال بود، خوب که نگاه می‌کردی مثل شیشه می‌شد درون او را دید.

آخر خاک جبهه خورده بود و بوی باران می‌داد، اهل تکلف نبود با این که سن و سالی از او گذشته بود با تمام نوجوان‌ها و جوان‌ها ارتباط می‌گرفت.

انگار دلش را در بیابان‌های جنوب، کنار دوستان شهیدش جا گذاشته بود و جسم او داشت برای حفظ یاد و خاطره شهدا تلاش می‌کرد.

آقا کریم رفیق همه بود و من کسی را ندیدم که از کریم بارونی گلایه کند، باران بود؛ ولی طوفانی نمی‌شد، بارانی بود نم‌نم، که روی سر تمام اهالی شهر می‌بارید.

آقا کریم، آرام در کنار دوستان شهیدت بخواب، برای ما روشن است تو که زلال مثل شیشه و آب بودی، جایی جز بهشت مسکن نخواهی داشت.

اما دلمان برایت خیلی تنگ می‌شود، شهر امروز انگار کسی را گم‌کرده است.

بوی سبزه بوی باران می‌دهی

بوی عطر تازه نان می‌دهی

بوی فایز آن دوبیتی ساز دل

بوی باباپیر عریان می‌دهی

دل‌نوشته مهراب کیانی در پی درگذشت کربلایی محمدکریم بارونی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *