« رجعت »
باسمهتعالی
« رجعت »
خورشید، در غربِ دلِ شوریده بنشست
در شرق دلهای خلایق، خیمه میبست
آن روز رویِ نیزه، قرآن خواند خورشید
جان، در لبِ خورشید، از ظلمِ زمان رَست
انسانیت، نقشِ «خود» ِگمگشته را دید
عهدِ مُرقّم، با لبِ خشکیده میبست
جان، «سابقون السالقون» درکربلا تاخت
از چشمهِ حکمت بنوشید و بشد مست
مست از «سقاهُم رَبُّهم» جانِ حسین است
هرگز ننوشد آب از پیمانه پست
نقشِ حسین، اصلاح در دین بود آن روز
امروز، «حجت» تختِ ظلم و جهل بشکست
جامِ جهان، مستِ مَیِ عقلِ حسین است
قُبح و حماقت، در شبِ تاریخ پیوست
دستم به دستِ ساقیِ عطشان، نهادند
دارم «یدالله» در تعامل، دست در دست
هستی، به عشقِ شاهِ عطشان، در مداراست
رجعت، به حجت باد، در میخانه هست
محمدحسین برزویی