« خواهر طاهره -خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت هشتم »

باسمه تعالی

« خواهر طاهره -خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت هشتم »

انقلاب پیروز شده بود. اکنون نیاز به بازسازی و برنامه‌ریزی جهت  حفظ انقلاب داشتیم. من یک هفته بیشتر در بیمارستان نماندم. گفتند،  قرار است برای حفظ و حراست از انقلاب نیرویی به نام سپاه پاسداران  انقلاب اسلامی تشکیل شود. مرا هم به عنوان یکی از اعضای تصمیم‌گیری دعوت کردند. محمد منتظری، غرضی، سراج، دانش منفرد  و ابوشریف از دیگر اعضاء بودند. شب‌ها و روزهای زیادی صرف  طراحی، نوشتن اساسنامه و تشکیل سپاه شد. گاه از سرشب تا اذان صبح،  همینطور صحبت می‌کردیم و تصمیم می‌گرفتیم. پس از آنکه تشکیلات  سپاه به تأیید امام رسید و شورای فرماندهی سپاه تشکیل شد. از طرف  شورا، فرماندهی سپاه همدان به من واگذار گردید. گرچه هنوز سپاه  همدان راه‌اندازی نشده بود. به اتفاق مرحوم لاهوتی و محمدزاده، یکی از  دانشجویان مبارز که در خارج از کشور تحصیل کرده بود عازم همدان  شدیم. ما علاوه بر مسئولیت راه‌اندازی سپاه همدان، دستور داشتیم سپاه  پاسداران ایلام، کرمانشاه و پاوه را نیز تشکیل بدهیم. ‌

من تنها زن در رده فرماندهی سپاه بودم و هفت ماه مسئولیت  فرماندهی سپاه همدان را با ۶۸ نفر نیروی جوان فعال و معتقد بومی عهده‌دار بودم. ‌

درگیری و دستگیری عوامل ضدانقلاب، قاچاقچیان مواد مخدر و  اسلحه، رسیدگی به مشکلات عامه مردم و مقابله با فسادهای اجتماعی  منطقه بر عهده ما بود. یکی از مأموریت‌های سنگین و نفس‌گیر ما مبارزه  با گروهی خیانتکار به نام «گروه عقرب سیاه» بود. اعضاء این گروه علاوه  بر باج‌گیری، آدم کشی، قاچاق و ایجاد ناامنی برای مردم همدان در  شهرهای دیگری مانند زاهدان و منطقه شمال کشور فعالیت‌های کثیفی  داشتند. پس از ابلاغ دستور، دست به کار شدیم و طی درگیرها و تعقیب  و مراقبت‌های فراوان موفق به دستگیری رهبر این باند و تعدادی از  اعضاء گروه او شدیم. در بازجویی از رهبر گروه معلوم شد آن‌ها پسر  بچه‌ها را می‌دزدند و پس از تجاوز، بچه‌ها را در گودال‌هایی که در  مناطق مختلف حفر کرده، سر به نیست می‌کنند. رسیدگی به پرونده آنها  به سرعت ادامه داشت و در کمترین زمان ممکن، پس از تکمیل پرونده  بازجویی، به تهران آمدم و حکم اعدام گروه عقرب سیاه را از دادستان  انقلاب اسلامی گرفتم و آن‌ها را در ملاء عام به سزای اعمالشان رساندیم.  مدتی بعد خبر آوردند، در قهوه‌خانه‌ای که دور و بر شهر همدان است،  عده‌ای دست به کارهای فاسد مانند: قمار، تریاک‌کشی و پخش مواد  مخدر می‌زنند. دو بار نیروهای سپاه را فرستادیم، در قهوه‌خانه را بستند  اما بار سوم خبر آوردند افرادی که در قهوه‌خانه رفت و آمد دارند کار  خود را از سر گرفته‌اند. نیمه شبی با چهار نفر از اعضاء سپاه رفتیم و  قهوه‌خانه را محاصره کردیم. هم من سلاح داشتم و هم آن چهار نفر.  خودم جلو افتادم. تا رسیدم به پشت در چوبی قهوه‌خانه، لگد محکمی  به در کوبیدم. در چهار طاق باز شد. وارد شدم. چند نفر از گردن کلفت  و افراد شرور باسابقه آنجا، پشت میز نشسته بودند. از دیدن من خشکشان بود. لگدی هم به میز جلو آن‌ها زدم «بلند شین! یاالله. رو ‏‎ ‎‏به دیوار بایستین»‌

آن‌ها بی‌معطلی دست و پای خود را جمع کردند و رو به دیوار  ایستادند. بچه‌ها به دستشان دستبند زدند و بعد از بازدید بدنی، آن‌ها را  بردیم سپاه. صاحب قهوه‌خانه که بسیار ادعا داشت بعد از دستگیری و  گذراندن دوران حبس گفته بود « اگر به من بگویند با خانم دباغ ملاقات ‏‎ ‎‏‌داری، جرئت نمی‌کنم با او روبرو شوم. جایی که این زن هست و ‏‎ ‎‏وجودش این همه مؤثر است، من از خودم شرم می‌کنم.» بعدها خبر رسید،  آن مرد پاک دست از شرارت و خلاف برداشته و آدم دیگری شده است.‌

یکی دیگر از مشکلات ما در آن اوایل، خلع سلاح افراد و جمع‌آوری  اسلحه‌هایی بود که در روزهای انقلاب و دوران هرج و مرج در پادگان‌ها  به دست مردم عادی و یا افراد شرور و خلافکار افتاده بود. از مأموریت  من و نیروهای سپاه همدان، پاکسازی روستاهایی بود که سلاح‌ها در آنجا  خرید و فروش می‌شد و با کمترین اختلاف که میان اهالی روستا پیش  می‌آمد، آنها به روی هم اسلحه می‌کشیدند. طرحی که من با کمک  نیروهای سپاه و ژاندارمری (نیروهای انتظامی) ریخته بودیم این بود که  شبانه روستاها را محاصره می‌کردیم و صبح، با روشن شدن هوا به  بازرسی خانه‌ها می‌پرداختیم. سپس بعضی از افراد مشکوک را دستگیر می‌کردیم و در بازجوئی از آنها به محل اختفا سلاح‌ها و یا هویت افرادی  که اقدام به خرید و فروش سلاح می‌کردند پی می‌بردیم. ‌

در همان زمانی که مسئولیت سپاه همدان را داشتم گاه و بیگاه به  پایگاه نیروی هوائی نوژه می‌رفتم و سخنرانی می‌کردم. یک روز پیرزنی  به سپاه آمد و از مکالمات تلفنی مشکوکی که به طور اتفاقی شنود کرده  بود به ما خبر داد. این مکالمات مربوط به پایگاه نوژه و بعضی از  نیروهای مستقر در آنجا بود. پس از گزارش آن زن، گزارشی هم از قصر شیرین به دستمان رسید. در آن گزارش گفته شده بود که خودرو  تویوتای قرمزی با شماره‌ای خاص چندین مرتبه در حوالی مرز ایران و عراق رفت و آمد دارد. این دو گزارش به نوعی به هم مربوط می‌شد.  پی‌گیری کردیم و اطلاعات جمع‌آوری شده به تهران ارسال شد. پس از  بررسی، مسئولین بالاتر و جمع‌آوری اطلاعات تکمیلی، به این نتیجه  رسیدیم که طرح یک کودتای نظامی در میان است. من و نیروهای سپاه  همدان به طور دقیق در شبی که کودتاچیان بنا داشتند وارد عمل شوند وارد صحنه شدیم و در محل ملاقات کودتاچیان و خلبان‌هایی که بنا داشتند  وارد پایگاه نوژه شوند و با هواپیماهای مشخص پرواز کرده و تهران را  بمباران کنند، تعدادی از آن‌ها را دستگیر کردیم. ‌

نیمه دوم سال ۱۳۵۸ امام خمینی (س) دستور دادند کلانتری‌ها که در  طول روزهای پیروزی انقلاب ویران شده بود از نو احیاء شود. من اول  بار این صحبت را از دهان آیت‌الله مدنی شنیدم. به او گفتم: «ما چطور ‏‎ ‎‏می‌توانیم اسلحه را به دست پاسبان‌هایی بدهیم که تا دیروز بچه‌های ما را ‏‎ ‎‏کشتند.» آیت‌الله  مدنی گفت: «در این باره بهتر است از امام کسب ‏‎ ‎‏تکلیف کنید» در آن زمان من هر ماه یک‌بار به تهران می‌رفتم و گزارش  کار خودم و نیروها را به ایشان می‌دادم. در ملاقاتی که با وی داشتم  همان سؤالی را که از آیت‌الله مدنی پرسیده بودم تکرار کردم. امام نگاه  تندی به من انداخت و فرمود: « اگر شما زندان رفتید، اگر شکنجه دیدید ‏‎ ‎‏و دوری بچه‌‌هایتان را تحمل کردید، اگر جسم شما هر آسیبی دیده است، ‏‎ ‎‏این امتیاز را داشته‌اید که برای دخترهایتان، خودتان شوهر انتخاب کنید، ‏‎ ‎‎‏همینطور برای پسرهایتان، خود شما حق انتخاب عروس داشتید، اما این ‏‎ ‎‏افراد (پاسبان‌ها و مأمورین دولت) بقدری بیچاره بودند که به خاطر نیاز ‏‎ ‎‏به یک لقمه نان در زندگی حق انتخاب عروس و داماد را نداشتند. ‏‎ ‎‏ساواک می‌بایست برای آنها انتخاب می‌کرد. شما چرا مانع می‌شوید که ‏‎ ‎‏این افراد مثل آدم زندگی کنند؟»‌

از حرف‌های امام خجالت کشیدم. نمی‌توانستم حتی سر بالا کنم.  بی‌هیچ حرفی برگشتم به همدان و چهار کلانتری آنجا را سر و سامان  دادیم. سپس با هماهنگی و برنامه‌ریزی هفته‌ای یکی ـ دو جلسه برای  نیروها، کلاس عقیدتی و اخلاق برگزار کردیم. ‌

همزمان با درگیری پاوه و هجوم ضد انقلاب به آن شهر، اولین  گروهی که برای نجات و یاری دکتر چمران و نیروهایی که در حلقه محاصره گرفتار شده بودند عازم منطقه شد، من با تعدادی از نیروهای  سپاه همدان بودیم. تا خبر رسید که دکتر چمران و بچه‌های سپاه و  ژاندارمری پاوه درگیر شده‌اند. بچه‌های سپاه را جمع کردم. صحبت  کوتاهی با آن‌ها داشتم و سپس اسلحه برداشتیم و به طرف کرمانشاه  حرکت کردیم. نزدیکی غروب به آنجا رسیدیم. ‌

در صدد بودیم تا هر چه زودتر خود را به پاوه برسانیم. رفتیم سراغ  هوانیروز و هلی‌کوپتر کردیم. با فرمانده هوانیرز کلی بحث و بگو  مگو داشتیم. در آخر یکی از خلبان‌ها راضی شد من و نیروهایم را به  پاوه ببرد. این در حالی بود که نیروهای ضدانقلاب در تمام ارتفاعات  اطراف شهر سنگر بود و هر هلی‌کوپتر یا خودرویی که از بیرون  قصد ورود به شهر را داشت زیر آتش مسلسل و ضد هوائی قرار می‌داد.  پیش از آنکه سوار هلی‌کوپتر شویم، خلبان گفت «تا ده نفر را می‌تواند با ‏‎ ‎‏خود ببرد» بچه‌هایی که با من آمده بودند همگی داوطلب بودند. حتی  برای رفتن به پاوه پیشدستی می‌کردند. برای من به عنوان فرمانده قدری  مشکل بود که چه کسی را انتخاب کنم و چه کسی را کنار بگذارم. به  ناچار چند نفری را کنار گذاشتم. وقتی کار تمام شد و آماده حرکت  شدیم، دیدم یکی از همان نیروهایی که می‌بایست در کرمانشاه می‌ماند بسیار ناراحت است و وقتی بنا کرد به حرف زدن گریه‌اش گرفت.  پرسیدم: «چه شده است؟» آن جوان پاسدار گفت «خدا ما را قبول ‏‎ ‎‏نمی‌کنه، شما هم که واسطه هستید ما را پس می‌زنید.»‌

از گریه و ناراحتی او طوری شدم. به یکی از بچه‌هایی که قرار بود با  گروه اول برود گفتم: «شما بمانید برای نوبت بعد.» و همان پاسدار را که  ناراحت بود جایگزین نیروهایی بود که در پاوه به شهادت رسیدند. گفته  شد موقع پریدن از هلی‌کوپتر، ضد انقلابی تیر به گردنش‌زده بود. در هر  حال گروه اول و گروه دوم رفتند. اما بعد از آنکه خبر آوردند یکی از  هلی‌کوپترها در بازگشت هدف قرار گرفته است و خلبان به شهادت  رسیده است، تصمیم گرفتیم باقی نیروها را از راه زمینی به پاوه برسانیم.  همان شب امام خمینی (س) برای بسیج ارتش و نیروهای وفادار به  انقلاب اعلامیه‌ای صادر کرد و به ارتش ۲۴ ساعت مهلت داد تا پاوه را از  محاصره ضد انقلاب بیرون بیاورد. پس از صدور این دستور، مردم نیز  همراه با ارتش به طرف پاوه هجوم بردند و زمانی که ما به آنجا رسیدیم  از ضد انقلاب اثری نبود. آنچه برجا مانده بود جنایات فجیعی بود که  افراد ضد انقلاب در بیمارستان شهر پاوه انجام داده بود. آن‌ها عده‌ای از  مجروحین را سر بریده بودند و تعدادی از پاسداران از جمله یکی دو نفر  از نیروهای سپاه همدان را تیرباران کرده بودند. ‌

از جمله مشکلاتی که در همدان داشتیم درگیری و مشکلاتی بود که  با امام جمعه آن شهر داشتیم. دو تا از پسرهای ایشان هوادار گروهک  منافقین بودند. پدرشان به شدت به آن‌ها علاقه داشت و از این‌رو نفوذ  زیادی در امام جمعه داشتند. این دو نفر منافقین را به لحاظ اسلحه،  ماشین و سایر امکانات تأمین می‌کردند. خبر رسید آن‌ها برخی از  خودروها را سرخود و بدون مجوز توقف کرده و ماشین‌ها را مصادره  می‌کنند. از جمله ماشین تویوتایی بود که به یکی از افراد سرشناس  همدان تعلق داشت. به نیروهای سپاه دستور دادم، تا ماشین را دیدند آن  را متوقف و سرنشینان ماشین را تحویل سپاه بدهند. بچه‌های سپاه دست  به کار شدند و در کمترین زمان ممکن، ماشین را پیدا کردند و به سپاه  آوردند. راننده ماشین یکی از بچه‌های امام جمعه بود. او را رها کردیم و  رفت. ساعتی طول نکشید که امام جمعه با سپاه تماس گرفت و ماشین را  طلب کرد. به او گفتم: «مدارک ماشین را بیاورید و آن را ببرید». گفت:  «ماشین مال پسرم است» گفتم: «باید ثابت شود». ‌

فردای آن روز من به منزل امام جمعه رفتم. خواستم ذهن او را نسبت  به مسائل پیرامون خودش روشن کنم. در حین صحبت با امام جمعه  احساس بدی به من دست داد. سر و ته حرف را هم آوردم و راه افتادم  تا از خانه امام جمعه بیرون بروم. قرار بر آن شد تا در فرصت دیگر  صحبتمان را ادامه بدهیم. هنگام بیرون آمدن از اتاق در را آهسته بستم.  وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم، جلو در اتاقی رسیدم که خانواده امام جمعه  آنجا می‌نشست. بی‌اینکه در بزنم، وارد اتاق شدم. خانم امام جمعه را  دیدم. روی فرش نشسته بود و با دستگاه اف اف و ضبط صوت سرگرم  بود. شستم خبردار شد که این خانم حرف‌های من و امام جمعه را با اف  اف شنیده است و با ضبط صوت همه را ضبط کرده است. رنگ از چهره  زن امام جمعه پرید. دستپاچه شد. رو به او کردم و گفتم: «خائن!»‌

حرفی برای گفتن نداشت. من من کرد و گفت: «من زن امام جمعه ‏‎ ‎‏هستم». ‌

ـ  زن هر کس که می‌خواهی باش. زن امام حسن (ع) هم زن امام بود،  او ایشان را زهر داد. ‌

ـ  شما به من توهین می‌کنید. ‌

ـ  کاری نکن که همین الان به دستت دستبند بزنم و ببرمت. ‌

امام جمعه متوجه بحث ما شد. آمد پایین آثار جرم را به او نشان  دادم. ناراحت شد و بنا کرد به همسرش بد و بیراه گفتن. از خانه بیرون  زدم. وقتی به تهران آمدم، ماجرا را با امام در میان گذاشتم. ایشان فرمود:  «هر طور صلاح می‌دانید عمل کنید. انقلاب باید حفظ شود». ‌

در برگشت به همدان بی‌معطلی دستور دادم بریزند خانه امام جمعه.  پاسداران به آنجا رفتند و هنگام جستجوی خانه، توی زیرزمین گودالی  مثل یک حوض پیدا کردند. روی گودال پوشیده بود اما از زیر خاک‌ها و  وسایلی روی گودال تعدادی کلت، نارنجک و اسلحه ژ ۳ بیرون کشیده  شد. ‌

اوایل سال ۱۳۶۰ یک روز یکی از اقوام به من تلفن زد و دعوت کرد  تا برای شرکت در مراسم روضه به خانه آن‌ها بروم. این دعوت به نظرم  مشکوک آمد زیرا طرف رابطه چندان خوبی با انقلاب نداشت. احتیاط کردم و موقع رفتن شش نفر از پاسداران را با خودم بردم. وقتی به  نزدیکی خانه رسیدیم، دو نفر را فرستادم تا از راه پشت بام خانه همسایه  خود را به پشت بام خانه مورد نظر برسانند. دو نفر هم بیرون خانه  ماندند و دو نفر آخر داخل ماشین کمین کردند. قرار گذاشتیم اگر ماندن  من در خانه بیشتر از بیست دقیقه طول کشند، پاسداران دست به کار شوند و بریزند داخل خانه. وقتی وارد حیاط شدم، سکوت عجیبی همه  جا را گرفته بود. حتی کسی هم که مرا دعوت کرده بود، آنجا نبود. وارد  اتاق شدم. ناگهان چشمم به دو مرد غریبه افتاد. به نظر می‌آمد یکی از آن  دو کرد باشد. گفتم: ‌

ـ  آقایان را نمی‌شناسم. ‌

ـ  ایشان از کردستان آمده‌اند و من از تهران. ‌

ـ  قرار بود اینجا روضه باشد. ‌

ـ  بله، قرار بود روضه شما باشد. ‌

ـ  منظور؟‌

ـ  حالا می‌فهمید. ‌

ـ  قصد دارید مرا بکشید؟ ‌

ـ  اگر اجازه بفرمایید. ‌

–  وقتی بخواهند گوسفندی را ذبح کنند اول بسم الله  می‌گویند. ما  که هنوز حرفی نزدیم. اقل کم بگویید به چه جرمی باید کشته شوم. ‌

ـ  چند نفر بیرون هستند؟ ‌

ـ  راننده و محافظم.‌

در همین موقع یک نفر از پشت پرده بیرون آمد. او را می‌شناختم.  معلم بود و گردن کلفت. اجازه حرف زدن به آن دو نفر را نداد. رو به  من کرد و گفت: ‌

ـ  خیلی یکه‌تاز شدید. تکه‌تکه‌ات می‌کنیم. زود باش بگو سپاه، چقدر سپاه و نیرو دارد؟‌

در آن لحظه کاری از دستم برنمی‌آمد. سعی کردم خونسرد باشم و طوری قضیه را کش بدهم تا وقت بگذرد. گفتم: «دعوا که نداریم. شما ‏‎ ‎‏مرا به دام انداخته‌اید، بسیار خب! آن دو نفر هم که بیرون هستند،‏‎ ‎‏می‌دانند که اینجا خانه یکی از اقوام من است، می‌دانند که من برای ‏‎ ‎‏روضه آمده‌ام. بنابراین برگ برنده با شماست و به راحتی می‌توانید مرا‎ ‎‏بکشید.»‌

حرف‌ها را همینطور کش دادم تا اینکه زمان گذشت و بچه‌هایی که با  من آمده بودند پریدند داخل خانه. توجه آن سه نفر به بیرون جلب شد.  بلافاصله کلتم را کشیدم. حالا دیگر من هم آماده شلیک بودم. آن سه نفر چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشتند. هر سه را گرفتیم. ‌

همان سال هم حادثه‌ای دیگر رخ داد، منافقین قصد ترور مرا داشتند. همراه نوه‌ام بودم و با ماشین دور یکی از خیابان‌های همدان می‌رفتم. در جایی توقف کوتاهی داشتیم. نوه‌ام به من اشاره کرد و پرسید «آن مرد‏‎ ‎‏چرا به طرف تو اسلحه گرفته؟» نگاه کردم. در میان خرابه مردی را دیدم.  قصد تیراندازی به سوی مرا داشت. بی‌معطلی پا را روی پدال گاز فشار دادم و ماشین را طوری چرخاندم که من یا نوه‌ام هدف تیر قرار نگیریم.  وقتی محل را جستجو کردم، از آن مرد مسلح خبری نبود. ‌

یک روز هم خبر دادند عده‌ای آمده‌اند و ساختمان آموزش و پرورش  را اشغال کرده‌اند و مدیر کل با دو نفر از معاونین او را هم گروگان  گرفته‌اند. من با تعدادی از نیروهای سپاه وارد ساختمان شدیم. تعداد  اشغالگران ۷۰ ـ ۸۰ نفر بودند. دانش‌آموزانی که امتحان دیپلم داده بودند  و کسر نمره داشتند. قرار شد با آن‌ها صحبت کنم. ابتدا گفتم همه را بازدید بدنی کنند. اما بنا کردند به شعار دادن و سرو صدا کردن. از بازدید بدنی صرف نظر کردیم. زیرا آنچه باید، دستگیرمان شد. گفتم: «یک نفر‏‎ ‎‏به عنوان نماینده انتخاب کنید تا با او صحبت کنم». گفتند: «یک نفر نه،‎ ‎‏سه نفر» توافق شد. از نماینده‌ها پرسیدیم «خواسته‌تان چیست؟» گفتند:  «اگر به هر کدام از ما سه نمره بدهند، ما همه قبول می‌شویم». گفتم: «نیم ‏‎ ‎‏نمره را می‌شود قبول کرد اما کجای دنیا همینطوری سه نمره می‌دهند».  گفتند: «همین است که هست، ندهید ساختمان را زیرو رو می‌کنیم».  گفتم: «اجازه بدهید با وزیر آموزش و پرورش در تهران، صحبت کنم و ‏‎ ‎‏به شما نتیجه را اعلام کنم». ‌

قرار شد، روز بعد من به آن‌ها جواب بدهم. در اولین فرصت به طرف  تهران حرکت کردم. با شهید رجائی ـ  وزیر آموزش و پرورش وقت  ملاقات کردم و موضوع را در میان گذاشتم. شهید رجائی گفت: «خواهر ‏‎دباغ! متأسفانه انقلاب خیلی زود پیروز شد و مردم باید زحمت زیادی ‏‎ ‎‏می‌کشیدند تا قدر همه چیز را بخوبی بدانند… بگذارید این دانش آموزان، ‏‎ ‎‏ساختمان آموزش و پرورش را تخریب کنند. چرا که اگر آموزش و‎ ‎‏پروش خراب شود، بهتر است تا ما به یک عده بی‌سواد دیپلم بدهیم و ‏‎ ‎‏این فردا بروند دانشجو شوند یا معلم. نتیجه‌اش هم معلوم است بچه‌های‏‎ ‎‏آینده را خراب می‌کنند.»‌

پس از شنیدن حرف‌های شهید رجائی به همدان برگشتم. با استاندار  وقت جلسه‌ای گذاشتیم. آدم سلامتی نبود. گفت: «من نمی‌دانم، بروید، ‏‎خودتان تصمیم بگیرید که چکار کنید» و به این ترتیب، استاندار هم  پشت ما را خالی کرد. ‌

در سپاه جلسه‌ای تشکیل دادیم. با نیروها صحبت کردیم و به این  نتیچه رسیدیم که غائله را خودمان بخوابانیم. آمدیم و عده‌ای را فرستادیم  روی پشت بام ساختمان‌های اطراف آموزش و پرورش. بقیه نیروها را  هم گفتیم وارد ساختمان نشوند و در خیابان بمانند سپس به کسانی که  آموزش و پرورش را اشغال کرده بودند گفتیم: «اگر حرفی دارید، ‏‎ ‎‏نماینده‌تان را بفرستید بیرون» گفتند: «نمره می‌خواهیم» گفتم: «طبق ‏‎ ‎‏دستور وزیر آموزش و پرورش، نمره بی‌نمره. حالا می‌خواهید ساختمان ‏‎ ‎‏را تخریب کنید یا کاری دیگر بفرمایید!» ناگهان شروع کردند به جار و  جنجال. عده‌ای از افراد مخالف انقلاب که در بین مردم به عنوان  تماشاچی ایستاده بودند و قصد داشتند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند،  اشغالگران را حمایت کردند و هیاهو به راه انداختند. معطل نکردیم.  توسط افرادی که داخل جمعیت بودند، آن‌ها را شناسائی و دستگیر کردیم.  تعدادشان به بیست نفر می‌رسید. همه را منتقل کردیم به سپاه. از طرفی  آن‌ها که در داخل ساختمان بودند، احساس کردند از همه طرف  محاصره‌اند و صدای‌شان به جایی نمی‌رسد. کم‌کم آرام شدند. از ساختمان بیرون آمدند و در نهایت راهشان را کشیدند و رفتند. ‌

در آن زمان من خودم کمتر می‌خوابیدم. در آموزش، نگهبانی، نظم،  انضباط و برگزاری صبحگاه و ورزش نیروها سخت‌گیری می‌کردم. به  طور معمول شب‌ها وقتی نیروها را سر پست می‌گذاشتم. نیمه شب  ناغافل سروقت آن‌ها می‌رفتم. از گلوگاه‌ها و مسیرهای حساس که  می‌بایست مرتب زیر نظر باشد بازدید می‌کردم، مبادا نگهبان‌ها غافل  شوند. برای آن‌ها نیز که داخل سپاه می‌خوابیدند و زمان استراحتشان بود  برنامه داشتم. گاه نیمه‌شب سروقتشان می‌رفتم و با هماهنگی نگهبان‌ها در تاریکی تیری شلیک می‌کردم یا نارنجکی را وسط محوطه می‌انداختم  و با ایجاد سر و صدا به نیروهایی که خوابیده بودند، حالی می‌کردم باید  هوشیار و آماده بخوابند تا در زمان حادثه بتوانند به سرعت وارد عمل  شوند. ‌

خیلی به من می‌گفتند که اگر کاندید نمایندگی برای مجلس شورای  اسلامی بشوی رأی نخواهی آورد. خودم هم تا حدودی به این امر واقف  بودم. می‌دانستم دارم با آبروی خودم معامله می‌کنم. زیرا تعداد کاندیدای‌های گروه‌های مخالف انقلاب کم نبودند. با این حال میدان را  خالی نکردم. گرچه موقعیت اجتماعی، شغلی و سیاسی من خوب بود.  فرمانده سپاه بودم. با امام جمعه، فرماندار، استاندار و سایر مقامات شهر  ارتباط داشتم و آن‌ها برای حراست از خودشان و دستگاه‌شان به تشکیلات  ما نیازمند بودند. اما آنچه سبب می‌شد تا برای رفتن به مجلس تلاش  کنم، احساس مسئولیت در قبال مردم بود. وقتی می‌دیدم از گروه‌های  مخالف کسانی قصد ورود به مجلس را دارند که بعدها به عنوان ضد انقلاب مجبور به فرار از ایران شدند و به صف منافقین در کشور عراق  پیوستند، دیگر برای جا خالی کردن وقتی نبود. در هر حال در دور اول  انتخابات مجلس شرکت کردم اما در همدان رأی نیاوردم. پس از خواندن  آراء به سپاه برگشتم و مدتی سرکار قبلی‌ام بودم. سپس از فرماندهی سپاه  استعفاء کردم و به تهران برگشتم. مدتی پیگیر راه‌اندازی بسیج خواهران  بودم و در دوره بعد به پیشنهاد شهید شاه‌آبادی و بعضی از آقایان بار دیگر در تهران کاندید نمایندگی مجلس شورای اسلامی شدم و در دوره  دوم و سوم رأی آوردم.

 ‌ادامه دارد ……

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *