« خواهر طاهره – خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)- قسمت ششم »

باسمه تعالی 

« خواهر طاهره – خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)- قسمت ششم »

مدتی در زندان بودم، از هواخوری خبری نبود. آن‌ها فقط روزی دو  بار در سلول را باز می‌کردند، تا من به دستشویی بروم. بعدها، بعد از ظهرها یک ساعت هواخوری داشتم. پس از من، زندانی‌های عمومی را  می‌بردند، در حیاط. زن‌ها در یک جا بودند و مردها در جای دیگر.  وسطمان یک حیاط بود. هفته‌ای یک بار نوبت حمام داشتیم. حمام برای  مرد و زن بود. بعد از آقایان نوبت به خانم‌ها می‌رسید. ساعت ۱۱ نهار  می‌دادند. اغلب برنج بود با عدس. خورش بادمجان که با پوست درست شده بود. غذاها پر از چربی بود. ماه رمضان یک وعده غذا داشتیم. روزه گرفتن بسیار سخت بود، با این حال من روزه می‌گرفتم. پاره‌ای از اوقات  نان خالی می‌دادند، با یک پرتغال. پرتغال را می‌بایست بین سه نفر تقسیم  می‌کردیم. تمام زمستان آب سرد بود. حتی یک قطره آب گرم هم  نداشتیم. یک چراغ خوراک‌پزی داده بودند، برای گرم شدن سلول و آن‌ها  که ناراحتی معده داشتند و باید شیر را گرم می‌کردند و می‌خوردند.‌

عفونت ناشی از شکنجه و باتوم کثیف و آلوده تا زانوهایم رسیده بود.  دائم تب داشتم و هر روز که می‌گذشت حالم وخیم‌تر می‌شد. بوی عفونت سراسر سلول و راهرو زندان را گرفته بود. مسئولین زندان مرا  فرستادند درمانگاه. آنجا دکتر از زخم پاهایم نمونه‌برداری کردند. مقداری  از خون بدنم را دادند برای آزمایش. نتیجه این بود که من به سرطان  مبتلا شده‌ام. از نو برگشتم به سلول انفرادی، اما بعد از آن منوچهری،  تهرانی و بقیه دست از سرم برداشتند. کم‌کم بوی عفونت نگهبان‌ها را هم کلافه کرد. هوارشان رفت هوا. من دیگر توان راه رفتن هم نداشتم. بدنم آن قدر ضعیف شده بود، که یک روز داشتم برای وضو گرفتن می‌رفتم.  سربازی که همراه من بود، دلش به حالم سوخت. پسر جوانی بود از  اهالی لرستان. وقت برگشتن دور از چشم بقیه نگهبان‌ها مرا صدا زد.  برگشتم. با دستپاچگی سه تا حبه قند گذاشت کف دستم و گفت:‌

بگیر مادر! برایت خوب است… کمی جان می‌گیری. روزها گذشت تا  اینکه یک بار منوچهری از راهرو زندان عبور می‌کرد. چشمش که به من  افتاد، به سربازها دستور داد، مرا به اتاق او ببرند. سربازها در سلول را باز  کردند و مرا کشان‌کشان با خودشان بردند.‌

وارد اتاق شدیم. سربازها رفتند بیرون. منوچهری دستور داد بنشینم،  نشستم. هوا بسیار گرم بود و اتاق منوچهری سرد. داشتم یخ می‌کردم.  درست نشسته بودم مقابل کولر و حق نداشتم جابجا شوم. منوچهری  بی‌مقدمه دست توی کشوی میزکار خود کرد و چند بسته اسکناس هزار تومانی بیرون آورد. پول زیادی بود. اسکناس‌ها را ریخت روی میز و  گفت:‌

ـ اینا رو بشمر.‌

از کار او سر در نمی‌آورم. شروع کردم به شمردن. رقم بالا بود. دو ـ  سه بار پول‌ها را شمردم، اما با آن حالی که داشتم، نتوانستم. مبلغ اصلی  معلوم نشد.‌


گفتم: « شمردن این همه پول سخت است. من تا به حال این همه پول ‏‎ ‎‏به چشمم ندیده‌ام. هر چه می‌شمرم اشتباه می‌شود.»‌

منوچهری دست دراز کرد، پول‌ها را به سمت خود کشید و گفت: «می‌بینی خانم! این دستمزد بنده است، برای دستگیری تو پیرزن بی‌سواد. ‏‎‏حالا فکرش را بکن، اگر یک مهندس یا دکتر به تور من بخورد، چقدر‎ ‎‏گیرم می‌آید.»‌

حرفی نزدم. منوچهری همین طور برای خودش می‌بافت:‌

ـ تو حاضری با ما همکاری کنی؟‌

دلم هول کرد. با خودم گفتم: «یا ابوالفضل! خودت به فریادم برس! ‏‎ ‎‏حالا چه جوابی به این شمر بدهم؟»‌

پرسید: «چه شد؟»‌

گفتم: «منظور شما رو نمی‌فهمم.»‌

به منوچهری برخورد، به من خیره شد و گفت: «خوب هم می‌فهمی ‏‎ ‎‏فلان فلان شده! من امشب به تو فرصت می‌دهم. فقط امشب! برو و ‏‎‏خوب فکر کن. فردا باید به من جواب بدهی.»‌

حرفی نزدم. از اتاق بیرون آمدم، رفتم به سلول خودم. تمام مدت،  فکر می‌کردم. چطور می‌شود، از دست آن جانی ملعون فرار کنم. فکرم به  جایی نرسید. به خدا واگذار کردم. روز بعد مرا بردند اتاق منوچهری، منتظر جواب بود. پاک خودم را زدم به آن راه و گفتم: «من فکرهایم را ‏‎ ‎‏کردم و به این نتیجه رسیدم که آزادی بهتر از زندان است. دوست دارم ‏‎ ‎‏بالای سر بچه‌هایم باشم. شما هم گفته بودید، مادر پیری دارید، حاضر ‏‎ ‎‏هستم، هفته‌ای دو روز بیایم و اگر کاری دارد انجام بدهم. ظرف بشورم. ‏‎ ‎خانه‌تان را رفت و روب کنم. لباس‌هایتان را بشورم و…»‌

منوچهری احساس کرده بود که خودم را به کوچه علی چپ زده‌ام،  از شدت عصبانیت فریاد زد: «ببندید این پدر سوخته را. این بی‌شعور ‏‎خیال می‌کند ما از پشت کوه آمدیم. خودت را به نفهمی زدی یا ما را ‏‎نفهم به حساب می‌آوری؟»‌

یک بار دیگر مرا به تخت بستند و منوچهری کتک مفصلی به من زد.‌

بعد از ظهر همان روز «نصیری» رئیس ساواک برای بازرسی از زندان  آمد. تا به سلول من رسید، از بوی تعفن پای من عقب گرد کرد. به  سربازهایی که همراه او بودند، دستور داد در سلول مرا باز بگذارند و خودش رفت. دوری زد و چند دقیقه بعد برگشت. امر کرد مرا به اتاقش  ببرند. هویت مرا پرسید و کمی از خودم و خانواده‌ام پرس و جو کرد. خودم را زدم به موش‌مردگی و گفتم: «می‌خواهم برگردم و به بچه‌هایم ‏‎ ‎‏رسیدگی کنم.» کمی هم از وضعیت شکنجه‌ای که دیده بودم گفتم. نصیری گفت: «من ضمانت شما را می‌کنم که آزاد بشوی و بروی معالجه ‎‏کنی. ولی این را بدان که همیشه یکی به دنبال تو هست، اگر درباره اینجا ‏‎حرفی بزنی، برایت گران تمام می‌شود.» ‌

همان روز وقتی مرا به سلول برگرداند باز هم شکنجه شدم، اما دو  روز بعد ساواکی‌ها مرا با ماشین از زندان بیرون زدند و در خیابان خلوتی  عینک سیاهی را که به چشمم بودند، برداشتند و وسط خیابان رهایم کردند. یک ریال پول هم نداشتم. تاکسی از آن جا می‌گذشت. به راننده  تاکسی التماس کردم. اجازه داد سوار شوم. او مرا برد سر خیابان غیاثی،  نزدیک میدان خراسان پیاده کرد و رفت. به سراغ همسایه‌ها رفتم. از یکی‌شان پنج تومان قرض گرفتم. از آنجا سوار ماشین شدم و یک راست رفتم خانه پدرم. می‌دانستم بچه‌ها آنجا هستند.‌

برخوردهای سرزنش‌آمیز اقوام، قهرهای خانوادگی و کم‌محلی به خودم و بچه‌ها همیشه وجود داشت. پس از آنکه با پدرم روبرو شدم به  من تشر زد:‌

ـ برو سر خانه و زندگیت بنشین و بچه‌هایت را ضبط و ربط کن.‌

ـ نه بابا جان! من نمی‌توانم این همه ظلم و زور را تحمل کنم.‌

ـ این کارها اصلاً به تو نیامده، تو همسرداری، بچه‌داری.‌

ـ اگر این طور باشد، کاری که حضرت زینب (س) کرد چه می‌گویید؟‌

ـ کار نیکان را قیاس بر خود مگیر … آن زن حضرت زینب (س) بود، دختر علی و فاطمه بود.‌

 ـ من هم اسمم فاطمه است. پس من هم دختر علی و فاطمه هستم، چون اسم مادرم فاطمه است و اسم پدرم علی.‌

پدر ماند که چه بگوید. سرش را زیر انداخت. پیدا بود که به شدت از دستگیری من و زندان رفتنم ناراحت است. تازه از جزئیات آنچه بر من گذشته بود خبر نداشت.‌

از لحظه‌ای که از زندان آزاد شدم احساس کردم، تحت تعقیب  نیروهای ساواک هستم. چه بسا مرا آزاد کرده بودند تا از برنامه‌های خودم و جا و مکان افرادی که با آن‌ها ارتباط داشتم سر در بیاورند. از این  رو دست به هیچ کاری نزدم. ارتباطم را با افراد به حداقل رساندم و همه وقت دور و برم را می‌پاییدم.‌

تا دستگیری بعدی من از سوی ساواک، چهار ماه به طول انجامید. در  این مدت برای مداوا به بیمارستان رفتم و وقتی برگشتم، تمام مدت با  بچه‌ها سرمی‌کردم. ما مشکلات مادی فراوانی داشتیم. بیشتر اوقات  غذای‌مان سیب زمینی آب‌پز بود. آن روزها اوج برخورد سرد اقوام و  دوستان با ما بود. همسرم هم همچنان در شهرستان مشغول کار بود.‌

بار دوم پس از دستگیری مرا یکراست به زندان قصر بردند. این بار  بیشتر شکنجه روحی را برایم تدارک دیده بودند. از بازجویی اولیه‌شان  پی بردم آنها به شدت روی من حساس شده بودند. در دستگیری و  بازجویی از افرادی که در گروه‌های مختلف فعالیت داشتند و گرفتار ساواک شده بودند، اطلاعات و سرنخ‌هایی از نقش و حضور من در این  ارتباط به دستشان افتاده بود. مشکل عمده من این بود که نمی‌دانستم از چه کسی و از چه گروهی اطلاعات مربوط به مرا کسب کرده‌اند. بنابراین  نمی‌دانستم چه موضوعی لو رفته است. از این رو هرچه می‌پرسیدند  اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. پس از بازجویی اولیه شکنجه‌های جسمی از  سر گرفته شد. این بار کلاهک مسی روی سرم گذاشتند و دست و پایم  را به صندلی بستند و به صندلی برقی وصل کردند. این شکنجه بسیار  دردناک بود. بعد هم شلاق، خاموش کردن سیگار روی بدنم و دویدن در  اتاق با پاهایی که از زور شلاق پرچرک و خون شده بود. لابلای بازجوئی و شکنجه پی بردم، موضوع دستگیری من بر می‌گردد، به  دستگیری عده‌ای از دانشجویان دانشکده پلی‌تکنیک و همکاری من با  آن‌ها که متأسفانه یکی دو نفر از دانشجویان زیر شکنجه اعتراف کرده  بودند. با این حال هرچه منوچهری و دوستانش فشار می‌آوردند، من  حرفی برای گفتن نداشتم. زندانی‌های دیگر به خصوص جوانان، مرا که  با آن سن و سال می‌دیدند آن طور مقاومت می‌کردم و شبانه روز شکنجه  می‌شدم بسیار تحت تأثیر قرار می‌گرفتند. اغلب با صدای بلند قرآن  می‌خواندند و «لااله الا الله» می‌گفتند. ساواکی‌ها و مأموران زندان از این  عمل بسیار عصبانی می‌شدند. شانزده روز زیر شکنجه بودم، شب و روز.  اما لام تا کام حرف نزدم. این بار ساواکی‌ها حیله کثیفی به کار بردند،  رفتند رضوانه را آوردند.‏ دختر دومم را. از صدای فریاد و ناله‌اش متوجه  شدم او را گرفته‌اند. یک شب از ساعت ۱۲ تا ۴ صبح این دختر چهارده ساله را می‌زدند. اذان صبح بود که دست کشیدند. شوک دادند، شلاق  زدند. بدنش را با آتش سیگار سوزاندند و رضوانه هوار می‌کشید. ضجه  می‌زد و ناله می‌کرد و همه این‌ها مثل مته‌ای که بر استخوان من گذاشته  باشند، با درد و رنج احساس می‌کردم. تمام آن شب در سلول را کوفتم و  فریاد زدم «اون کاری نکرده… اون از چیزی خبر نداره… مرا بزنید، مرا ‎‏شکنجه کنید.» اما منوچهری و دار و دسته‌اش دست بردار نبودند. دیگر رسیدم به جایی که التماس کردم. به گریه افتادم، اما فایده‌ای نداشت.‌

صبح سربازها جسم بی‌جان دخترم را کشان کشان آوردند و توی سلول من انداختند. رضوانه بیهوش بود. سربازها یکی دو سطل آب روی بدنش ریختند. اما اثر نداشت. رضوانه چشم باز نکرد. ترسیدم. گفتم:  «تمام کرده است.» حالم دگرگون شد. پاک به هم ریختم، دیگر حال  خودم را نفهمیدم، تا می‌توانستم جیغ و داد به راه انداختم. طوری شد که  نمی‌دانم دیگر چه کردم که از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، صوت زیبای قرآن مرحوم آقای ربانی شیرازی را می‌شنیدم: «‏‏استعینوا بالصبر و ‏‎ ‎‏الصلوه انّها لکبیره الا علی الخاشعین‏‏»‌

چه وقت از خودم بی‌خود بودم، نمی‌دانم. با صوت قرآن کمی آرام  شدم. رضوانه همین طور روی زمین، پیش چشمم افتاده بود. یک بار  دیگر سربازها آمدند، روی سر و صورتش آب ریختند. فایده نداشت. حتی تکان هم نخورد. دستور دادند او را ببرند. کجا؟ نگفتند. سربازها  جسم بی‌جان دخترم را انداختند داخل پتو و بردند.‌

ده ـ دوازده روز بعد او را برگرداندند. در این مدت هر دقیقه برایم به  هزار سال گذشت. خیال می‌کردم او را به شهادت رسانده‌اند. در هر حال  بدن نحیف و زجرکشیده او را انداختند، داخل سلول و رفتند. مثل یک  مرده متحرک. رضوانه‌ام آب شده بود.‌

نشستیم به حرف «کجا بودی مادر! حالت چطور است؟ و…» رضوانه  گفت او را به بیمارستان ارتش برده بودند. در مدتی که آن جا بستری  بوده، دست‌هایش به تخت بسته بود و هر روز یک بار دستبند را از دستش باز می‌کردند، تا به دستشویی برود. دست‌هایش را نشانم داد. کبود بود و دستبند روی پوستش جا انداخته بود.‌

من و رضوانه مدتی در کنار هم بودیم. چادر او را هم گرفته بودند.  تابستان بود و هوا به شدت گرم. تمام مدت که داخل سلول بودیم روی سرمان پتو می‌کشیدیم. از آن جا که زخم پاهای من و کمرم عفونت کرده  بود ناچار بیشتر اوقات سرپا می‌ایستادم یا به دیوار سرد و نمناک سلول  تکیه می‌زدم. این در حالی بود که موش‌ها آزادانه در سلول می‌چرخیدند.  وقتی برای بازجویی می‌رفتیم، پتو با خودمان می‌بردیم. نیمی از پتو روی  سر من بود و نیمی دیگر روی سر رضوانه. منوچهری و دوستانش روی هر دو ما اسم گذاشته بودند «مادر و دختر پتویی» وارد اتاق بازجوئی که می‌شدیم، بنا می‌کردند به مسخره کردن و ریچار گفتن.‌

مدتی گذشت، سربازها باز هم آمدند و رضوانه را بردند. بعدها خبردار شدم او را در سلول دیگری حبس کرده‌اند.‌

 وقتی که دستگیر شدم بچه کوچکم ۵ سال داشت و با برادر و بقیه خواهرهایش تنها بودند. شوهرم در هفته یکی دو شب بیشتر به خانه  نمی‌آمد. گرفتار کارش بود. افراد فامیل هم از ترس اینکه ارتباط با ما  برایشان سبب مشکل و گرفتاری شود دور و بر خانه‌مان نمی‌آمدند. پدر و مادر هم به همدان برگشته بودند. می‌ماند دختر بزرگم که ازدواج کرده بود، با شوهرش و همسر رضوانه.‌

نوروز سال ۱۳۵۲ برای خانواده زندانیان ملاقات عمومی دادند. همه  افراد خانواده می‌توانستند به زندان بیایند. دو تا از بچه‌های من کوچک بودند و اجازه نمی‌دادند آنها به ملاقات بیایند. اما با من و دو تا از  خانم‌ها کاری نداشتند. رئیس زندان گفت: «اشکالی ندارد.» محمد پسرم  و بچه آخرم را آوردند داخل. مرا هم با برانکارد بردند پشت میله‌ها.  ملحفه‌ای روی پاهایم انداخته بودم، تا بچه‌ها زخم پاهایم را نبینند. آن دو  را به سختی نشاندم روی پاهایم. محمد در مدرسه یا خانه آیه‌ای را که  مرحوم ربانی شیرازی می‌خواند یاد گرفته بود. آیه را برایم خواند و  گفت: «مامان این آیه را زیاد ‏‏بخوان» نگهبانی که در کنار ما قدم می‌زد،  اشک در چشم‌هایش جمع شد. آمدیم با بچه‌ها گرم بگیریم، دستور دادند برگردیم به سلول، ملاقات تمام است. قریب یک سال و اندی در زندان  بودم. وضعیت جسمی‌ام طوری شده بود که باقی زن‌های سلولی‌ام به  تنگ آمده بودند. بوی تعفن کرم و پاهایم آن‌ها را آزار می‌داد. دست به کار  شدند و نامه‌ای برای «فرح» همسر شاه نوشتند و تقاضا کردند اقل کم جای مرا عوض کنند. ‌

مدتی بعد دکترها آمدند و مریضی مرا تأیید کردند. با اینکه برایم  پانزده سال حبس بریده بودند، با این خیال که عقوبت کار مرا خواهد ساخت و دیر یا زود دخلم را می‌آورد، مرا به دادگاه خواستند و مدت  زندان را به یکسال و چند ماه تقلیل دادند. ‌

یک روز آمدند و برگه‌ای را جلوی من گذاشتند. پرسیدم «این چیه»  گفتند «امضاء کن! برگه آزادی شماست» گفتم «سواد ندارم» گفتتند «به تو ‏‎ ‎‏سواد یاد می‌دهیم» کسی که مأمور سوادآموزی من بود بسیار بداخلاق و  بدپیله بود. مدت ۴۵ روز هر هفته شش روز می‌آمد. برگه سفیدی را با  مداد جلو من می‌گذاشت و بعد از آنکه سرمشق می‌داد، می‌رفت پی کارش. من هم شروع می‌کردم، از بالا به پایین، برگه را با خط کج و  معوج سیاه می‌کردم. طوری که طرف احساس می‌کرد هیچ استعدادی  برای یادگیری ندارم. او هر روز پس از دیدن نوشته‌ها، بنا می‌کرد به  فحش و ناسزا گفتن. از اینکه من نمی‌توانستم به قول خودش کلمه «آب»  را درست بنویسم، به شدت عصبانی می‌شد و بعضی از اوقات از  عصبانیت داد می‌زد «آخر پیرزن خرفت! تو که نمی‌توانی یک کلمه ‏‎ ‎‏بنویسی، چطور می‌خواهی با شاه بجنگی؟» آخر سر هم اعلان کرد «این ‏‎‏آدم بشو نیست. ولش کنید برود پی کارش»

به این ترتیب برای بار دوم از دست ساواک جان سالم به در بردم. ‌

رضوانه هنوز در زندان بود. او در زندان قصر به سر می‌برد. همسرش  از زمان دستگیری هر دو ما مدام پیگیر کارمان بود. شنیدم هر روز جلو  زندان آمده بود. گرچه کاری از دستش ساخته نبود. وقتی من از زندان  بیرون آمدم، او را دم در زندان دیدم. سوار ماشین شدیم و با هم به خانه  برگشتیم. ‌

بعد از خلاصی از زندان پیگیر دوا و درمان خودم شدم. سه ماه و  اندی در بیمارستانی در تهران بستری شدم. دکترها قسمت از گوشت کمرم را به علت عفونت بیش از حد بیرون آوردند و بعد قدری گوشت  از زانوهایم برداشتند و به کمرم پیوند زدند. کم‌کم حالم رو به بهبود  رفت. روزهای بیمارستان و به کلی زمانی که آزاد شده بودم روزگار برایم  سخت‌تر از زندان می‌گذشت. علاوه بر آنکه از بچه‌هایم دور بودم، از  سرنوشت رضوانه آن طور که باید خبر نداشتم. اجازه نمی‌دادند به  ملاقاتش بروم. خیلی دلم می‌خواست او را ببینم. در آن روزها سفری به  اهواز داشتم. رفتم به محل کار شوهرم. مدارک و اسناد محرمانه‌ای  برداشتم و جای مناسبی قایم کردم. خیالم آسوده شد. اما در برگشت به  تهران خبر دادند یکی از نیروهایی که با ما همکاری داشت با خودرویی  که در آن مواد منفجره و اسلحه جاسازی کرده بودند، دستگیر شده است  و او با علم به اینکه من هنوز در زندان هستم، موضوع را به گردن من  انداخته بود تا پای دیگری به میان نیاید. پس از دریافت خبر و گرفتار  شدن دوباره به دست ساواک، ناگزیر تصمیم به فرار از ایران گرفتم. این  تصمیم را در حالی گرفتم که دختر سومم عقد کرده بود و در تدارک  ازدواج او بودیم. هماهنگی بر عهده دوستانی بود که با ما فعالیت می‌کردند. مطابق برنامه، من به عنوان همراه یک بیمار که بنا بود برای  جراحی به انگلستان برود خودم را جا زدم و با پاسپورت جعلی توانستم  از کشور خارج شوم. در انگلستان بیمار را به بیمارستان بردیم. او معالجه  شد و به ایران برگشت. در آنجا من ماندم و جیب خالی. ‌

بزودی در هتلی که متعلق به یک شخص هندی بود مشغول به کار شدم. چند نفر از ایرانی‌ها نیز آنجا مشغول به کار بودند. به من هفته‌ای ۲  پوند دستمزد می‌دادند، با یک وعده غذا. اکثر روزها روزه می‌گرفتم و با  صبحانه‌ای که به من می‌دادند افطار می‌کردم. ‌

در همان مدت با تعدادی از دانشجویان و افراد سیاسی ایرانی که در  انگلستان بودند آشنا شدم. از جمله دکتر احمدی معروف به «دکتر ‏‎‏سروش» او مسئول دانشجویان در خارج از کشور بود و خانه‌اش محل  امنی برای کسانی بود که از دست رژیم شاه گریخته بودند. در خانه دکتر سروش، شهید «دکتر بهشتی» را ملاقات کردم. شهید بهشتی مرا  می‌شناخت و سفارش مرا به دکتر سروش کرد. از آنجا به بعد من شرایط  بهتری پیدا کردم. ارتباط با دوستان بیشتر شد. کمابیش فعالیت‌های  سیاسی و مبارزاتی خود را ادامه دادم و در میتینگ‌ها و اعتصاب‌ها و  تظاهرات ایرانیان مستقر در انگلیس فعالانه شرکت می‌کردم. در کل،  مدت نه ماه در انگلستان بودم. ‌

در رادیو و تلویزیون ایران مشخصات مرا اعلام کرده بودند و گفته  بودند از زندان گریخته‌ام. این خبر به گوش شهید «محمد منتظری» در سوریه رسیده بود. محمد به سرعت خودش را به انگلستان رسانده بود و  مرا در هتلی که مشغول به کار بودم پیدا کرد. ‌

به اتفاق محمد عازم سوریه شدیم. در آنجا با افراد دیگری آشنا شدیم. آن‌ها ایرانیانی بودند که جهت آموزش تاکتیک‌های رزمی و مبارزه  علیه رژیم شاه در سوریه و لبنان جمع شده بودند. آن ایام مصادف بود با  برگزاری مراسم حج. همراه محمد و چهار نفر دیگر از برادران سفری به  مکه داشتیم. مأموریت‌ها در آنجا توزیع اعلامیه‌های امام خمینی (س) بود. ‌

در آن مدت که از بچه‌هایم دور بودم فشارهای روحی داشتم، اما تا  دلتنگی‌ام به اوج می‌رسید پناه می‌بردم به حرم حضرت زینب (س) و  آرامش خود را از بی‌بی می‌کردم. در سوریه و لبنان با  شخصیت‌هایی همچون شهید «دکتر چمران» و «امام موسی صدر» رهبر شیعیان لبنان آشنا شدم. شهید «ابوجهاد» یکی از مبارزان و فرماندهان  فلسطینی هم در آنجا دیدم. او در آموزش‌هایی که من می‌دیدم سهم  بسزایی داشت. من در لبنان و سوریه رموز جنگ‌های چریکی را آموختم.  در آنجا دو خانم ایرانی دیگر با من هم دوره بودند. یکی از آن‌ها دانشجو  بود و با همسر خود آمده بود و دیگری خانه‌دار. ‌

محل آموزش ما محل امنی در یکی از روستاهای مرزی سوریه و  لبنان بود. زن‌های لبنانی و فلسطینی هم با ما دوره می‌دیدند اما من بسیار کم حرف می‌زدم. پس از گذراندن دوره آموزش نظامی همراه با محمد و یک نفر دیگر از سوریه به عراق رفتیم. قریب پنجاه روز در عراق بودم.  پس از ورود، در اولین فرصت به دیدار امام خمینی (س) رفتم. ‌

امام تا حدودی مرا می‌شناخت. دو ساعت و بیست دقیقه با ایشان  حرف زدم. از زندان و شکنجه و وضعیت خانواده‌ام برای او حرف زدم.  امام پرسید و من جواب دادم. و در آخر با او صلاح و مشورت کردم.  پرسیدم با وضعیتی که در ایران دارم چه باید بکنم. بمانم یا برگردم.  ایشان گفت «بمانید تا ان‌شاءالله اوضاع عوض شود و همه با هم برگردیم ‏‎ ‎‏به ایران.» هنوز تا پیروزی انقلاب زمان زیادی باقی بود اما امام با جدیت حرف از برگشتن زد. در پایان از وی اجازه گرفتم تا به لبنان برگردم. ‌

به لبنان که برگشتم مدتی با مبارزان فلسطینی که در حال جنگ با  اسرائیلی‌ها بودند، به جبهه نواطیه در لبنان که آن زمان در اختیار نیروهای  فلسطینی بود رفتم. در آن بحبوحه خبردار شدم، مردی از ایران، پیش امام  موسی صدر رفته و سراغ مرا گرفته است. از خصوصیات آن مرد پرسیدم. پی بردم همسرم می‌باشد. امام موسی صدر به او گفته بود دو  روز دیگر درباره کسی که سراغش را می‌گیری به تو خبر می‌دهیم. دو  روز بعد من نشانی هتل محل اقامت همسرم را گرفتم و بدون هماهنگی  با مسئول بالاتر خود همسرم را ملاقات کردم. همسرم خوب می‌دانست  که من شرایط مناسبی برای برگشتن به ایران ندارم. به همین جهت پس  از آن ملاقات به او سفارش کردم از بچه‌ها مراقبت بیشتری داشته باشد.  همچنین یادآور شدم از دیدار من در لبنان با احدی حرف نزند. سپس او  را تا مرز سوریه همراهی کردم و به ایران فرستادم. در مدتی که همسرم  را دیدم چند خبر تازه به من داد: از جمله به دنیا آمدن نوه‌ام و ازدواج  دختر سومم.

محمد منتظری پس از آنکه از آمدن همسرم و دیدار من با  او باخبر شد با من برخورد کرد. ابتدا می‌خواست من و کسانی را که در  این امر شرکت داشته‌اند تنبیه گروهی کند اما بعد فقط مرا برد در هتلی  گذاشت. بدون هزینه و مخارج. رفت که شب برگردد اما نیامد. چند روزی آنجا بودم. از گرسنگی داشتم می‌مردم. طوری که کارم به  بیمارستان کشید. محمد در توجیه این عمل گفت «چرا شما خودتان را ‎‏به شوهرتان نشان دادید؟ شاید ساواک او را تعقیب کرده بود. شاید الان ‎‏که به ایران برگشته است ساواک رد او را بگیرد و برای ما دردسر ایجاد ‏‎ ‎‏کند و…»‌

در هر حال پاسپورت و پول‌های مرا گرفت. گفت «در هتل بمان تا ‏‎ ‎‏برایت ویزا تهیه کنم. می‌خواهم تو را بفرستم به مأموریت» من ماندم تا  آن بلا به سرم آمد. محمد منتظری روحیات خاصی داشت. بسیار آدم  جدی بود. نه خستگی سرش می‌شد، نه خواب داشت و نه خورد و  خوراک. گاه ۴۸ ساعت بی‌وقفه کار می‌کرد. شجاع بود و باهوش. ما ۱۶  ـ ۱۷ نفر بودیم که در خانه یک فلسطینی زندگی می‌کردیم. همگی  کارت‌های اقامت در لبنان را داشتیم. از این‌رو رفت و آمد در سوریه  برای‌مان سخت نبود. این کارت‌ها از طرف مجلس اعلاء لبنان و با  حمایت امام موسی صدر صادر می‌شد. روی کارت من، اسم «زینت ‏‎ ‎‏احمدی» نوشته شده بود. ‌

محمد منتظری، متقی، سراج، آلادپوش، جنتی، غرضی و… همه مجرد  بودند. آن‌ها مرا « خواهر طاهره » صدا می‌زدند. اسم مستعار طاهره را برادرها و خواهرها وقتی که در انگلستان بودیم برایم انتخاب کردند. ‌

از وقتی هم وارد لبنان و سوریه شدم اسمم را که پرسیدند گفتم  «طاهره» و بعد همه گفتند خواهر طاهره. در میان آن جمع فقط محمد منتظری بود که از اسم واقعی و مبارزات من در ایران خبر داشت. ‌

شرایط اقتصادی ما بسیار دشوار بود. ناگزیر بودیم کمتر بخوریم و  کمتر خرج کنیم. ماهیانه مبلغ کمی پول از طرف امام خمینی (س) در  نجف به ما می‌رسید. با این حال مشکلات همچنان پابرجا بود.  هماهنگ‌کننده و برنامه‌ریزی کارها اغلب با محمد منتظری بود. او از نظر  مبارزاتی شناخته شده بود. جوانی مبارز و بادرایت. او بعد از فرار از  دست ساواک در ایران به سوریه و لبنان آمده بود و در فرار و جابجایی  افراد مخالف رژیم شاه نقش فعالی داشت. دائم در تلاش بود. بعضی اوقات مانند ما خیلی عادی غذا می‌خورد. صبح‌ها با بقیه ورزش می‌کرد  و گاهی اوقات یک هفته با کسی حرف نمی‌زد. پیدا بود آن زمان روی کاری یا مأموریتی دقیق شده است. در آن حال می‌ماند تا کار به اتمام  برسد و آن وقت با خیال آسوده برنامه عادی خود را از سر می‌گرفت.  بعضی روزها می‌آمد مقداری پول برمی‌داشت و می‌رفت و بعد ۶ ـ ۷  روز، سر و کله‌اش پیدا نمی‌شد. در این مدت خیال می‌کردیم بلایی سر  او آمده است. وقتی برمی‌گشت رنگ و روی زرد، ضعیف با لب‌های  لرزان. گفته می‌شد برای مأموریت به جایی رفته که در طول آن مدت  گرسنگی و تشنگی فراوان داشته است. ‌

محمد یک‌بار در سوریه به من مأموریت داد که بروم اردن و اطلس اسرائیل را پیدا کنم. اسرائیل اجازه نمی‌داد اطلس سرزمینی که غضب کرده بود در خارج پخش شود. محمد آدرس را پیدا کرده بود که به  احتمال قوی می‌توانستم به هدف مورد نظر برسم. برای رفتن به اردن  ویزا می‌خواستم و چون کشور اردن فقط به دانشجوها ویزا می‌داد دچار مشکل شده بودم. محمد را پیدا کردم. در یکی از خیابان‌های سوریه  همدیگر را دیدیم. جریان را با او در میان گذاشتم. به طور معمولی گفت «حالا اول برویم توی قهوه‌خانه یک قلیان بکشم تا بعد» رفتیم. قهوه‌خانه  بسیار کثیف بود. محمد سفارش قلیان و چای داد. آوردند. عرب‌ها از دیدن من و محمد و حضورمان در قهوه‌خانه متعجب بودند. من در سوریه از چادر استفاده نمی‌کردم. لباس بلند عربی به تن می‌کردم و وقتی  به حرم می‌رفتم برای آنکه شناخته نشوم روی سرم عبا می‌انداختم. در حالیکه مشغول نوشیدن چای بودم، محمد پاسپورتم را از زیر میز گرفت  و مهر سفارت اردن را از جیبش درآورد و زد توی پاسپورت. خیلی  راحت و بی‌هیچ دلشوره‌ای. ‌

گاه از او می‌پرسیدم «شما هیچ ترس و دلهره‌ای از اینجور مسائل ‏‎‎‏نداری؟» محمد با خونسردی می‌گفت «در راه انقلاب، چهار تا آدم مثل ‎‏من را هم بگیرند و ببرند زندان به جایی برنمی‌خورد.»‌

کم‌کم من وارد کادر آموزشی شدم و به کمک بقیه به نیروهای مبارز  و مخالفی که از ایران به سوریه و لبنان آمده بودند در امر آموزش‌های  چریکی یاری می‌رساندیم. اغلب کسانی که می‌آمدند جوان بودند. در رابطه با انتقال، جابجایی و هزینه‌های آموزشی و رفاهی این عده امام  موسی صدر، شهید دکتر چمران و شهید محمد منتظری نقش بسزایی داشتند. ‌

دوره آموزش اولیه ۱۵ روزه بود و دوره بعد سه ماهه. این دوره بسیار سخت و سنگین بود. دوره سه ماهه که به پایان می‌رسید، نیروها را به سنگر فلسطینی‌ها می‌فرستادیم تا در جنگ با اسرائیلی‌ها تجربه عملی را  هم کسب کرده باشند. 

‌ ادامه دارد …..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *