« خواهر طاهره -خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)- قسمت پنجم »
باسمه تعالی
« خواهر طاهره -خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)- قسمت پنجم »
یکی از چهرههای شاخص و شناخته شده در جمع نیروهای مبارز و مخالف رژیم شاه، «محمد منتظری»بود. جوانی نترس، چالاک و بادرایت که در راه مبارزه خستگیناپذیر بود. نه گرسنگی سرش میشد و نه خواب داشت. اول بار که او را دیدم، خودش را به اسم رابط معرفی کرد و گفت مأموریت دارد تا مرا با گروههای دیگر ارتباط دهد اما بعد از چند جلسه که در تهران و قم داشتند او را شناختم. همه او را به نام «محمد» صدا میزدند. محمد بعد از شهادت آیتالله سعیدی در مراسمی که به مناسبت چهلم آن شهید برگزار شده بود اقدام به نشر و توزیع اعلامیه کرده بود. ساواک هم دربهدر به دنبال او میگشت. شنیدم یک بار ساواک در دالان حوزه علمیه موفق شد، او را به دام بیاندازد، اما محمد با زد و خورد از دست آنها گریخته است. ماجرای فرار او چنان داغی به دل ساواک گذاشته بود که مدتها در جادههای ورودی قم ماشینها را تفتیش میکردند. محمد هر کجا میرفت، فامیلیاش را عوض میکرد و مطابق آن، یک شناسنامه نشان میداد. بعد از آیتالله سعیدی، از طرف محمد به آقای منتظری ـ پدر ایشان و آیتالله ربانی شیرازی معرفی شدم و بعد از آشنایی با دفتر آقای منتظری، چند مأموریت به من واگذار شد. سفر به شهرهای مختلف برای توزیع رساله امام خمینی، سخنرانی برای بانوان از جمله هدفهایی بود که به من واگذار شده بود. از آن جا که احساس میکردم نیروهای امنیتی پیگیر شناسایی من هستند، به هر شهری که وارد میشدم، علاوه بر تغییر قیافه و اسم و عنوان شغلی، برنامههایم را همیشه یک روز زودتر از موعد مقرر به پایان میرساندم و شهر را ترک میکردم. از جمله مأموریتهای حساس و خطرناکی که در آن سفرها به عهده داشتم، سخنرانی برای خانمها و همسران پرسنل نیروهای هوایی پایگاه هوایی همدان و دزفول بود. مدت سفر پانزده روز بود. ابتدا به همدان رفتم و با عنوان مهندس… وارد پایگاه شدم. بعد از انجام مأموریت از همدان عازم دزفول شدم. هماهنگ کننده برنامه یکی از درجهداران مؤمن و فعال پایگاه بود.
در مجموع دوازده روز سخنرانی داشتم. روز سیزدهم، یکی از سربازان پایگاه به سراغم آمد و گفت از پشت در اتاق فرماندهی شنیده است به من مشکوک شدهاند و قرار است مرا صدا بزنند و سؤالاتی بپرسند. تا خبر را شنیدم، اسباب و اثاثیهام را ریختم توی ساک و با شتاب به سمت اندیمشک حرکت کردم و از آنجا هم بیمعطلی بلیط قطار گرفتم و با قطار به تهران برگشتم.
یکی دیگر از گروههایی که بعد از شهادت آیتالله سعیدی با من ارتباط برقرار کرد، دانشجویان دانشگاه علم و صنعت و پلیتکنیک بودند. بعدها پی بردم، شهیدسعیدی پیش از شهادت خود به آنها گفته بود اگربرای من اتفاق افتاد، میتوانید با خانم دباغ ارتباط برقرار کنید. با دو نفر از آنها یک جمع سه نفره تشکیل دادیم و اطلاعاتی که هر دو طرف داشتیم رد و بدل کردیم و به زودی هرکدام زیر مجموعههای خود را فعال کردیم. از همین نقطه بود که فعالیتهای نظامی من شروع شد.
سال ۱۳۵۰ دامنه، فعالیتهای ما بسیار وسیعتر از پیش شده بود. در بعضی از شهرها با نیروهایی که آمادگی همکاری داشتند، ارتباط برقرار کرده بودیم. در مجموع با سه گروه عمده همکاری میکردم.
گروه اول بچههای سازمان مجاهدین (منافقین) بودند که اعضای آن از دانشجویان دانشگاه علم و صنعت و پلیتکنیک و دانشگاه تهران بودند. آن زمان بحث تغییر ایدئولوژی و سیاستهای اصلی این سازمان در حال تغییر بود.
گروه دوم عدهای از معلمین و نیروهای فعال در مدرسه رفاه بودند و خانمها اکثریت این گروه را تشکیل میدادند و بعدها معلوم شد به جز عدهای معدود، بقیه به اسلام و شرع چندان پایبند نیستند و میانه راه بریدند.
گروه سوم، برادران روحانی مانند «موسی سراج، آیتالله طالقانی، شهید شاه آبادی، شهید مجتبی صالحی، آقای منتظری، ربانی شیرازی، مشکینی، ربانی املشی، شهید بهشتی، شهید باهنر و در رأس آن امام خمینی» بود.
این سه گروه تا همان سالهای هزار و سیصد و پنجاه، پنجاه و یک با هم مرتبط بودند و همکاری داشتند، اما بعد از نفوذ عوامل ساواک در سازمان مجاهدین و تغییر ایدئولوژیک و ایجاد خط نفاق در رهبری این سازمان و همچنین بریدن بعضی از اعضاء گروه مدرسه رفاه در زندان، رابطه هر سه گروه تیره شد و هر کدام با تفکر و سلیقهای که داشتند، به فعالیتهای خود ادامه دادند و اغلب نیروهای مدرسه رفاه جذب سازمان مجاهدین (منافقین) شدند.
یکی از پایگاههایی که برای برنامهریزی و تبادل اخبار در نظر داشتیم، باغی بود در اطراف شهر همدان. باغ را مدت یک ماه اجاره کردیم و از خواهران و برادرانی که در شهرهای مختلف علیه رژیم فعالیت داشتند، دعوت به عمل آوردیم تا با خانوادههای خود به همدان بیایند و در اردوی به ظاهر خانوادگی که تدارک دیده بودیم، شرکت کنند. آقای صلواتی از اصفهان و آیتالله مشکینی، مرحوم آیتالله ربانی شیرازی و تعدادی خانم و آقا که از شهرهای مختلف آمدند. هدف هماهنگی، ایجاد پایگاه، تبادل فکری و گسترش دامنه فعالیت و ارتباط میان افراد و گروههای مبارز در مناطق بود. افرادی مانند آیتالله مشکینی که ساواک روی آنها حساسیت بیشتری داشت، در روستاهای نزدیک به باغ محل گرفته بودند و گاه شبها میآمدند و رهنمودهایی میدادند. در کل، حضور نیروها در این اردو بسیار مفید بود و دست اندرکاران تا حد زیادی به نتایج مورد نظر رسیدند. پس از یک ماه همه به شهرهای خود بازگشتیم. خبر تشکیل اردو غیر مستقیم به گوش ساواک همدان رسیده بود. آنها دو نفر از افراد هماهنگ کننده را که در همدان بودند دستگیر کردند و پیگیر سایر میهمانان بودند. ظاهراً آن دو نفر هم عدهای را از جمله مرا هم لو داده بودند. البته این کار مدتی به طول انجامید و من درتهران بودم و از ماجرا بیخبر.
در آن زمان من هشت فرزند داشتم. راضیه، رضوانه، ریحانه، فاطمه،حکیمه، آمنه، محمد و انسیه. دختر بزرگم چهارده ساله بود و انسیه پنج ساله. از آن جا که ما در تلاش بودیم تا خانههای زیادی برای تبادل اطلاعات و پنهان شدن افراد فراری از دست رژیم داشته باشیم و از طرفی من با آقایان زیادی سر و کار داشتم. صلاح دیدم راضیه و رضوان را به عقد دو نفر از آقایان درآورم. چون سن دختران من کم بود و دادگاه زیر بار نمیرفت به زحمت زیادی افتادیم. دادگاه سن ازدواج را برای دختران هیجده سال تمام قرار داده بود. در آخر پس از دوندگی بسیار رضایت دادگاه را به جا آوردم و راضیه و رضوانه به خانه بخت رفتند. با آنکه هر دو دامادم اهل مبارزه بودند، سعی میکردم تا آن جا که ممکن است پای دخترهایم به کاری که به دنبال آن بودم باز نشود.
درصدد بودیم تا در آقاجاری و شهرهای اطراف آن نیروهایی را پیدا کنیم که به وسیله آنها منطقه را تحت پوشش قرار دهیم و اعلامیههایی را که به دستشان میرساندیم، پخش کنند. در آن زمان همسرم در شرکت ملی ساختمان کار میکرد. او حسابدار شرکت بود و طی چند سال گذشته با همکاران خود در اطراف آقاجاری، امیدیه و مناطق دیگری از خوزستان مشغول راه سازی و احداث فرودگاه بودند. از آن جا که اغلب مدیران شرکت از عوامل وابسته به دربار بودند و باید کارکنان از میان افرادی انتخاب شده بودند که سابقه برخورد و مخالفت با رژیم نداشتند، همسر من نیز به سبب روحیه آرام، درستی و دقتی که در کار خود داشت توانسته بود اعتماد مسئولین شرکت را نسبت به خود جلب کند. بنابراین گهگاه من میتوانستم برای سرکشی و دیدار با همسرم به خوزستان بروم.
در یکی از این سفرها متوجه شدم همسرم با پیرمردی از اهالی امیدیه آشنایی و دوستی عمیقی دارد. پیرمرد آدم زندهدل و آگاهی بود. ایل و تبار آدمهای شهر را به خوبی میشناخت. با یکی از برادرانی که با ما فعالیت میکرد، قرار گذاشتیم پیش پیرمرد برویم و در مورد چند نفر از کسانی که به ما معرفی کرده بودند، پرس و جو کنیم. تا اهواز با قطار رفتیم. از آن جا من رفتم پیش همسرم و آن برادر عازم امیدیه شد. قرار شد روز بعد به همراه یکدیگر به آقاجاری برویم.
غروب روز بعد آن برادر با ماشین پیکان آمد و به طرف آقاجاری حرکت کردیم. زمستان بود و باران شدیدی میبارید. جاده را آب گرفته بود و ماشینها دید کامل نداشتند. به نزدیکی پل خلف آباد رسیدیم. جاده باریک و خطرناک، ناگهان از روبرو یک کامیون ظاهر شد. احساس کردم چند لحظه دیگر با کامیون برخورد میکنیم. آن برادر که پشت فرمان نشسته بود، یک آن فرمان را چرخاند و ماشین با همان سرعت از جاده منحرف شد. اختیار ماشین از دست راننده بیرون رفت و چرخهای آن از زمین کنده شد. وقتی به خودمان آمدیم، سقف ماشین رو زمین بود. با زحمت زیاد از ماشین بیرون آمدیم. کاری از دستمان ساخته نبود. ماشین را گذاشتیم و رفتیم. چند روزی بعد که همسرم به مرخصی آمده بود تعریف کرد:
«پاسگاه ژاندارمری یک ماشین را آورد و جلو شرکت ما گذاشت. ژاندارمها میگفتند ماشین را شناسایی کردهاند. گویا متعلق به مارکسیستها بوده.» پرسیدم: «ماشین چیست؟» گفت: «پیکان سبز رنگ.» گفتم: «عجب آدمهایی پیدا میشوند، چه جوری ماشین را گذاشتهاند و رفتهاند.» همسرم گفت: «پاسگاه به نگهبانهای شرکت دستور داده هرکس آمد، ماشین را ببرد، فوراً به آنها خبر بدهند.»
از جلساتی که در همدان داشتیم، خبرهایی به بیرون درز کرده بود و ما بیخبر بودیم. بعد از آن عوامل ساواک با تحقیقات و پیگیری بیشتر موفق به شناسایی دو تن از نیروهایی شدند، که با ما همکاری داشتند. دستگیرشدگان در اعترافات خود نام و نشانی مرا هم به طور دقیق به ساواک داده بودند. از این رو ساواک توانسته بود رد مرا هم بگیرد. روزی که مأمورین برای دستگیری من آمدند، مشغول آماده کردن خانه برای برگزاری مراسم عقد یکی از برادرانی بودم که با ما همکاری میکرد. اول صبح بود. داشتم اسباب و اثاثیه را جابجا میکردم. سطل آشغال را برداشتم ببرم، جلو در حیاط بگذارم، تا لنگه در را باز کردم، ناگهان چشمم به یک مرد ناشناس افتاد. پایش را جلو در گذاشت و راه را بر من بست. یکی ـ دو قدم عقب آمدم، گفتم: «بفرمایید!» گفت: «با شما کار داریم خانم.» گفتم: «ببخشید! اجازه بدهید بروم چادر سرکنم بیایم، ببینم چه فرمایشی دارید.» به طرف خانه برگشتم. یک باره هفت ـ هشت نفردیگر را روی پشت بام و بالای دیوارحیاط دیدم. آنها خانه را محاصره کرده بودند. به طرف خانه دویدم. با دستپاچگی وارد اتاق شدم. مقداری اعلامیه، نوار و کتاب ممنوعه داشتم، که اگر به دست ساواکیها میافتاد کارم ساخته بود. بچهها جمع شدند، هشت تا بودند. هفت دختر و یک پسر. به دخترها گفتم چادرشان را سر کنند و نترسند. گوشه اتاق خواهر همسرم خوابیده بود. پیرزنی بود از کار افتاده. اعلامیهها را داخل بالش زیر سر او گذاشتم و گفتم اصلاً سرت را بلند نکن و نوارها و کتابها را برداشتم و به حمام بردم.
آنها را لابلای رخت چرکهای بچهها پنهان کردم. تعدادی از ساواکیها ریختند داخل اتاق. در طبقه دوم که فقط یک اتاق بود، شش جوان حضور داشتند. آنها دانشجو بودند و از اقوام همسرم از همدان آمده بودند و درس میخواندند. چون محل سکونتی نداشتند و هزینه اجاره بالا بود، در خانه ما زندگی میکردند. با سر و صدای ساواکیها و من و بچهها، آنها از بالا به پایین آمدند. ساواکیها چهار تا از آنها را گرفتند و برای بازجویی بردند بیرون از اتاق. یکی از ساواکیها جلو آمد و نگاهی به بچهها انداخت. آنها به ردیف کنار دیوار نشسته بودند. مرد ساواکی رو به من کرد و پرسید: «این همه دختر اینجا چه کار میکنند؟» گفتم: «اینها بچههای من هستند.» آن مرد گفت: «چرا این همه دختر؟» گفتم: «خدا داده، چه کار کنم، شما میتوانید همه را پسر کنید؟» دیگر حرفی نزد.
ساواکیها بالا رفتند، پایین آمدند و خانه را تفتیش کردند. چیزی گیرشان نیامد. دو سه نفر از دانشجویان را که دو نفر از آنها خواهرزادههای همسرم بودند با خود بردند، چهار نفر از ساواکیها داخل اتاق ماندند و گفتند: «ما اینجا میمانیم.» گفتم: «اینطوری نمیشود. من دختر دارم. نمیتوانم بگذارم دخترها پهلوی مرد نامحرم باشند.» ساواکیها چیزی نگفتند و رفتند طبقه بالا. هدف آنها بازرسی خانه بود.
آنها میخواستند افرادی را که داخل خانه ورود و خروج میکردند را شناسایی کنند. در یک فرصت مناسب وارد حمام شدم. تعدادی از کتابها و دست نوشتههای ممنوعه را پاره کردم و در آب حمام ریختم. شیر آب را هم باز کردم تا اثری از کاغذها باقی نماند. در میان کتابها، کتاب حکومت اسلامی امام خمینی هم بود. دلم نیامد آن را از دست بدهم. کتاب را با آن تعداد نوار که داشتم لابلای یک چادر رنگی پیچیدم. دختر بزرگم را صدا زدم و چادر را به شکمش بستم. بعد به او گفتم: «گریه کن.» یعنی که دندانت درد میکند. دخترم بنا کرد به گریه کردن و داد و بیداد راه انداختن یکی از ساواکیها را صدا زدم و گفتم: «آقا! یک نفر بیاید این بچه را ببرد دکتر.» گفت: «قرصی ـ چیزی به او بده، خوب میشود.» گفتم: «هر کاری کردهام خوب نشده، بچه دارد میمیرد. گناه دارد.»
با سر و صدایی که من و دخترم راه انداختیم، ساواکیها تسلیم شدند و اجازه دادند، همراه یکی از خود آنها، دخترم را به درمانگاه سرکوچه ببرم. هر سه نفر راه افتادیم. جلو در درمانگاه رسیدیم. مرد ساواکی ایستاد و گفت: «همین جا منتظر شما میمانم.» به نظر میآمد از ترس آنکه توطئه در کار باشد، جرئت نکرد وارد درمانگاه شود. او ماند و داخل شدیم. درمانگاه طبقه دوم ساختمان بود. توی درمانگاه چادر مشکی دخترم را برداشتم. چادر رنگی دور کمرش را باز کردم. نوارها و کتابها را به دستش دادم و چادر رنگی را انداختم روی سرش. گفتم: «آقای ساواکی تو را با چادر رنگی نمیشناسد. خیلی زود میروی خانه فلانی و نوارها و کتاب را به صاحب خانه میسپاری و برمیگردی.» دخترم رفت و چند دقیقه بعد به درمانگاه برگشت. چادرش را عوض کرد و با همان وضعی که آمده بودیم، به خانه برگشتیم. ساواکیها سه روز در خانه ما ماندند و اطراف خانه را از زمین و هوا پاییدند. از من و جوانهای دانشجو سؤالاتی پرسیدند، اما چیزی دستگیرشان نشد. روز چهارم به بچهها گفتم همه با هم سر و صدا کنید و بگویید از چادر سر کردن خسته شدهایم. دخترها شروع کردند به نق و نوق کردن. یکی از ساواکیها آمد و به من گفت: «اینها را خفه کن وگرنه با همین اسلحه تو را میکشم.» گفتم: «خدا را خوش میآید این بچهها سه ـ چهار روز است اسیرند.» گفت: «من این حرفها سرم نمیشود. اسلحهام صدا خفه کن دارد، میزنم همه را میکشم.» قدری با او و بقیه صحبت کردم. آخر کار مجبور شدند به مقامات بالاتر بیسیم بزنند. در پاسخ به آنها گفتند: «جمع کنید، بیایید.»
ساواکیها رفتند و ما زندگی را از سرگرفتیم.
چهل و پنج روز پس از آنکه ساواکیها به خانه ما ریخته بودند. بار دیگر به سراغم آمدند. این بار اوایل شب بود. به من گفتند: «شما باید با ما بیایید و به چند تا سؤال ما جواب بدهید.» من خودم را به کوچه علی زدم و گفتم: «شما همین جا از من سؤال کنید، من جواب شما را میدهم.» ساواکیها خندهشان گرفت. یکی از آنها اسمش پرویز بود، دستور داد بروم سوار ماشین شوم. بچهها جمع شدند و بنا کردند به داد و هوار میگفتند: «مادر ما را کجا میبرید.» پرویز گفت: «ما چند تا سؤال از مادرتان داریم. تا شما شامتان را بخورید، ما او را برمیگردانیم.» همراه ساواکیها از خانه بیرون آمدیم. آرام و بیسر و صدا. جلوی در کوچه پسر یکی از همسایهها را دیدم. به او گفتم: «به دامادهای من خبر بده مرا بردند.» یکی از ساواکیها تشر زد چرا حرف میزنی؟ گفتم: «چیزی نگفتم، سلام کرد، جوابش را دادم.» سوار یک ماشین پیکان شدیم. راننده ماشین را روشن کرد و حرکت کردیم. از خیابان غیاثی و عارف دور شدیم. ساواکیها عینک سیاهی را به چشمم زدند. دیگر جایی را نمیدیدم، اما از چرخش فرمان اتومبیل و چپ و راست پیچیدن ماشین احساس میکردم به طرف میدان امام خمینی و رو به شمال شهر میرویم. بین راه از مأموران پرسیدیم: «جواب دادن به سؤالها چقدر طول میکشد؟» آنها جواب درستی ندادند. با خودم فکر میکردم چه اتفاقی خواهد افتاد و با من چه میکنند. نمیدانستم به چه دلیل مرا دستگیر کردهاند. در ذهنم مسائل مختلفی را مرور میکردم. ماجراهای زمانی که شهید سعیدی زنده بود. ارتباط با بچههای دانشگاه علم و صنعت، دانشگاه ملی، دانشگاه پلیتکنیک. جلسات همدان و برنامههای دیگر را در ذهنم مرور میکردم. میخواستم بدانم کجای کار ایراد داشته است و در بازجویی باید پس بدهم. در این افکار غرق بودم، ناگهان ماشین توقف کرد. هیچ کجا پیدا نبود. از سرنشینان ماشین هم صدا در نمیآمد. ماشین وارد یک محوطه شد. دوباره ایستاد. درها باز شد. مرا از ماشین بیرون کشیدند و راه بردند. از پلهها بالا و پایین رفتیم. وارد یک راهرو شدیم و بعد چشمهایم را باز کردند، داخل یک اتاق بودم. تا رسیدم گفتند: «چادرت را بردار!»
گفتم: «مگر میشود؟!»
گفتند: «بحث نکن، بردار!»
گفتم: «مرا بکشید هم چادرم را بر نمیدارم.»
چادر را به زور از سرم کشیدند و بازجویی را شروع کردند. اولین نکتهای که برای آنها اهمیت داشت این بود که یک زن، آن هم به سن و سال منو با داشتن هشت بچه قد و نیم قد، چرا باید به دنبال مبارزه و مخالفت با رژیم باشد. برای کشف این راز پی سرنخ میگشتند. من هم خودم را پاک به لودگی بودم. بازجویی که تمام شد، مرا به یک سلول انفرادی فرستادند. چادرم را خواستم، ندادند. وارد سلول شدم. یک پتو کثیف برایم آوردند. پتو را به خودم پیچیدم و هر وقت بیرون میرفتم، آن را سرم میکردم. در طول بیست و چهار ساعت چندین بار به سراغم آمدند و مرا برای بازجویی بردند. تا وارد میشد میگفتم:
زودتر سؤالهایتان را بپرسید، من بروم… بچههایم منتظر هستند، باید بروم سرکار و زندگیام.
بازجوی اصلی من «منوچهری»بود. ناجوانمردی که در خباثت، بیرحمی و جنایت یک رقیب بیشتر نداشت. آن هم «تهرانی»بود. این دو تمام تلاش خود را به کار میبردند، تا شاید حرف از من بشنوند و دنبال آن را بگیرند. آنها بیشتر درباره چگونگی رابطه شهید سعیدی با امام خمینی و سایر نیروهایی که به خانه ایشان رفت و آمد میکردند و بعد از شهادت وی پراکنده شده بودند، میپرسیدند. از من فقط اسمی شنیده بودند و اطلاعات دیگری نداشتند، من هم در پاسخ به سؤالها بسیار بااحتیاط عمل میکردم. میدانستم که اگر حتی یک کلمه یا یک اسم از دهانم بیرون بیاید داستان ما با ساواک دنبالهدار خواهد شد. بنابراین خودم را چنان نشان دادم، که به کلی از مرحله پرتم.
گفتند: «بگو خمینی چطور برایت پول میفرستد و در نامههایش چه مینویسد؟»
گفتم: «خمینی کی هست، من اصلاً او را نمیشناسم.»
گفتند: «آخوند است.»
گفتم: «من فقط روضهخوان محلهمان را میشناسم.»
آنها عصبانی میشدند و شروع میکردند به ناسزا گفتن. سه روز بعد از دستگیری من، منوچهری و همکارانش به این نتیجه رسیدند که از حرف زدن و پرسش و پاسخ با من به جایی نمیرسند. از همان جا شکنجههای جسمی را شروع کردند. کشیده اول را منوچهری، چنان به صورتم زد که جلو چشمم سیاه شد. احساس کردم، دندانها و فکم خرد شد. حسابی گیج رفتم و این تازه برای آنها دست گرمی بود.
شکنجهها با بستن دست و پا به تخت و شلاق زدن به جاهای حساس بدن شروع شد. اولین بار آن قدر شلاق به پشتم زدند، که از شدت درد بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم چه وقت به خودم آمدم. تا چشم باز کردم خودم را داخل یک اتاق دیدم. کنار یک میز و چند تا صندلی. روی زمین ولو شده بودم. تمام تنم از زخم شلاق میسوخت. توی اتاق هیچ کس نبود. دست و پایم را جمع کردم و خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه زدم. گفتم اگر دوباره آمدند، دیگر به پشتم شلاق نزنند. چند دقیقهای گذشت. صدای پا شنیدم. خودم را به خواب زدم. مردی وارد اتاق شد. زیر چشمی او را نگاه کردم، آن مرد برهنه بود. چشمهایم که نیمه باز بود بستم. آن مرد، چند لحظهای ایستاد. میدانست به هوش هستم. با این حال رفت و چند دقیقه بعد دوباره برگشت. این بار یک شورت به تن کرده بود. از حال و روزش معلوم بود، مست است. شلاق بلندی در دست داشت. آمد بالای سرم ایستاد و ناگهان شروع کرد به زدن و بد و بیراه گفتن. با هر ضربه شلاق یک جریان برق وارد بدنم میشد و آن ضربات بر اعضای حساس تنم فرود میآمد، دنیا در برابر چشمانم تیره و تار میشد. درد در تمام جانم رخنه کرد. دیگر تاب و تحمل نداشتم. باز هم از هوش رفتم.
نوبت بعد مرا روی تخت خواباندند و دستها و پاهایم را بستند. منوچهری وارد اتاق شد. در حالی که سیگار به لب داشت آمد و کنار تخت نشست. به سیگارش پک زد. بعد آتش سیگار را روی دستم گذاشت و آن را روی پوست دستم خاموش کرد. خنده کنان گفت: «آخ… سیگارم خاموش شد.»
بعد کبریت کشید و سیگارش را دوباره روشن کرد. این بار آتش سیگار را برروی سینهام خاموش کرد. همان روز بخشی از اعضای بدنم را با آتش سیگار سوزاند، اما هرچه پرسید اظهار بیاطلاعی کردم.
این برنامه بیست روز تمام، در هر شبانه روز چند نوبت ادامه داشت. در آن مدت وقت و بیوقت به سراغم آمدند. مرا از سلول بیرون میکشیدند و میبردند و بدنم را زیر ضربات شلاق و باتوم له میکردند. بعد جسم بیجانم را به سلول میانداختند و میرفتند. کمکم رمق از تنم رفت. دیگر تاب و توان روزهای اول را نداشتم. کف پاهایم را که زمین میگذاشتم، چرک و خون بیرون میزد. تا زیر زانوهایم عفونت کرده بود. از زور درد و ورم پاها، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. بیشتر روی زانوهایم راه میرفتم. در چنین وضعیتی منوچهری و همکارانش به ضرب باتوم برقی و شلاق وادارم میکردند، دور اتاق بزرگی که در آن جا زندانیها را شکنجه میکردند، بدوم. در آن شرایط حتی اگر میمردم، برای منوچهری و همکارانش اهمیت نداشت. خرد کردن شخصیت زندانی و آزارهای جسمی و روحی برای شکنجهگران نوعی تفریح وتنوع به حساب میآمد. گذشته از آن، با شکنجههای وحشیانه میخواستند، وفاداریشان را به اعلیحضرت نشان دهند. منوچهری و باقی بازجوها هر وقت سر وقت ما میآمدند، در یک دستشان شیشه مشروب یا سیگار بود و در دست دیگرشان شلاق. بیشتر اوقات چنان مست و مدهوش بودند که در حال شکنجه دادن از اوضاع و احوال زندانی بیخبر میشدند. آن قدر زندانی را میزدند تا خودشان از پا میافتادند.
ادامه دارد …..