«خواهر طاهره -خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)- قسمت چهارم »
باسمه تعالی
«خواهر طاهره -خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)- قسمت چهارم »
آیتالله سعیدی با آنکه میدانست بعد از دستگیری اول و دوم خود از سوی ساواک، تحت نظر است، دست به کارهای عجیب و متهورانهای میزد. یک شب در خانه ما را زدند. رفتم پشت در؛ از ترس ساواک جرأت نمیکردم به راحتی در را باز کنم. پشت در ایستادم و پرسیدم: «کیه؟» یک نفر از آن طرف در گفت: «منم، مسلم ابن عقیل» صدای او را شناختم آیتالله سعیدی بود. در را باز کردم. آمد داخل، گفتم: «چی شده؟ مشکلی پیش آمده؟» جواب داد: «برای خودم نه. یکی از برادرها با زن و بچه از مشهد آمده، از دست ساواک فرار کردهاند. من خودم در وضعیت خوبی نیستم. تو میتوانی برایشان کاری بکنی؟» گفتم: «هر چی شما دستور بدید حاجآقا.» ایشان رفت و آن آقا را با زن و بچههایش آورد. سه ماه تمام آنها در خانه ما ماندند. سپس آقای سعیدی آنها را به جای دیگری منتقل کرد. در آن ایام هر بار که مرا میدید میگفت: «اگر یک وقت در خرجی خانه مشکلی باشد، بگویید که کمک کنیم.» در حالی که خودش و خانوادهاش از نظر اقتصادی وضع چندان مناسبی نداشت. یک روز با منزل ما تماس گرفت و خواست به خانهشان بروم. وقتی با ایشان روبرو شدم از من درخواست کرد برای همسرش چند شاگرد پیدا کنم تا به آنها درس بدهد. گفتم: «چه حرفی میزنید حاجآقا، طفلک خانمتان با هشت تا بچه سر و کله میزند بس نیست، حالا میخواهید چند تا هم شاگرد درس بدهد؟» آقای سعیدی گفتند که «سهمیه لباس تابستانی این خانم دو دست بوده که من برایشان خریدهام، حالا میخواهد چند وقت دیگر به عروسی برود و لباس مناسبی ندارد، من هم نمیتوانم برایشان تهیه کنم.» گفتم: «حاجآقا، الحمدالله شما که دست و بالتان پر است. از پولهایی که دارید میتوانید برای خانواده خرج کنید.» او برافروخته شد وگفت: «نه خانم، پول آقا امام زمان، را نباید بیهوده خرج کرد. من اجازه ندارم دست به این پولها بزنم. من به خانم گفتهام، شما برایشان چند تا شاگرد پیدا میکنید، تا از پولی که در میآورد هر لباسی که دلشان میخواهد بخرند.»
مشکلات اقتصادی خانوادهها به جای خود، ما در امر مبارزاتی خود از جمله هزینه چاپ و نشر اعلامیه، خرید لوازم و تأمین امکانات برای جابجایی و انتقال خود و افرادی که از شهرهای دیگر به ما پناه میآورند، نیز دچار بنبستهای جدی میشدیم. لذا من با هماهنگی آیتالله سعیدی پارهای از اوقات با افراد مؤمن و خیری که در بازار بودند وارد گفتگو میشدم. بسیاری از این افراد اهل مبارزه مستقیم با رژیم نبودند، اما پای تبلیغات اسلامی و مقابله با طرحهای سرکوبگرانه و جلوگیری از اشاعه فساد که پیش میآمد، حاضر به حمایت مالی از نیروهای مخالف رژیم بودند. ما از پولهایی که جمع کرده بودیم یکی، دوتا خودرو خریده بودیم. یکی از این ماشینها بیشتر اوقات در دست من بود. یک بار دستور داده شد، سه نفر از آقایان را به زاهدان ببرم. اطلاعات زیادی درباره آنها به من داده شد. هر سه نفر را چادر سرشان کردیم. رانندگی ماشین بر عهده من بود، آنها را سوار کردم و تا ایرانشهر بردم. هرجا با نیروهای انتظامی برخورد داشتیم، پاسخ آن را میدادم. این مأموریت از سوی آیتالله سعیدی به من واگذار شده بود. ظاهراً نیروهای ساواک در تعقیب آن سه نفر بودند و مسافران قصد خروج از کشور را داشتند. آنها را تا ایرانشهر بردم. در بازگشت موتور ماشین یاتاقان زد. دست تنها بودم. وسط جاده جلو کامیونی را گرفتم. دو ـ سه هزار تومان دادم تا ماشین را آورد زاهدان. از آن جا خودم با اتوبوس برگشتم و ماشین را سپردم به بنگاههای باربری.
اواخر سال چهل و هشت من و عدهای از خانمها سر کلاس درس نشسته بودیم. زنگ تلفن به صدا درآمد. آقای سعیدی گوشی را برداشت. بین او و طرف مقابل حرفهایی رد و بدل شد. بعد ایشان گوشی را گذاشت. رو به من و بقیه خانمها کرد و گفت: «ساواک داره میاد اینجا! خانمها زودتر برید که مشکلی برای شما پیش نیاید.» بعد دست زیر تشک برد و تعدادی نوار کاست و یک پاکت نامه و کاغذی را بیرون آورد. پاکت و تکه کاغذ را پاره پاره کرد. آن را در دهان گذاشت. کاغذ پارهها را خوب جوید و قورت داد نوارها هم که مانده بود با آن چه کند به دست من داد و چند بار سفارش کرد آنها را تکثیر کنم. نوارها را داخل کیف دستیام گذاشتم. خانمها با عجله رفتند. نوارها را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. وارد حیاط شدم، ناگهان صدای کوبیدن در به گوش رسید. دیگر وقت گذشته بود و من هم در تله افتاده بودم. ساواکیها به پشت در رسیده بودند. برگشتم داخل ساختمان. آقای سعیدی خودش را آماده کرد تا برود در را باز کند، همسر ایشان جلو آمد و رو به من کرد و گفت: «چیکار میخوای بکنی؟» گفتم: «نمیدانم، این نوارها توی کیف من است، آقا اینها را به من سپرد. باید ببرم، مبادا دردسر برای شما درست شود.» با «محمد» پسر بزرگ آقای سعیدی برگشتیم داخل حیاط. پشت دیوار خانه خرابهای بود. محمد از دیوار بالا رفت. دور و بر را تماشا کرد و گفت: «خبری نیست.» همسر آقای سعیدی از اتاق بیرون آمد. یک نصفه گونی کتاب آورد. نوارها را توی گونی ریختم و با کمک همسر آقای سعیدی گونی را دادیم بالای دیوار. محمد گونی را گرفت و انداخت داخل خرابه و خودش هم پرید آن طرف دیوار. مادر محمد به او سفارش کرد گونی را زیر خاک قایم کند و خودش از کوچه به خانه بیاید.
تا آقای سعیدی در حیاط را به روی ساواکیها باز کرد، آنها هجوم آوردند و با دقت همه جا را زیر نظر گرفتند. بدون اینکه به روی خودم بیاورم رفتم سمت حیاط. ساواکیها آقای سعیدی را محاصره کردند. جلو در حیاط هم یکی از ساواکیها راه را بر من بست و از من خواست کیفم را باز کنم. کیف را تفتیش کرد و اجازه داد من بیرون بروم. بلافاصله به خانه رفتم. مجتبی صالحییکی از نزدیکترین یاران آقای سعیدی بود. به او تلفن زدم و ماجرا را برای او شرح دادم. بعد به سراغ آقای بهاری رفتم. او صاحب دکان خرازی روبروی خانهمان بود. با آنکه هیچ گونه ارتباط و دخالتی در کار ما نداشت، اما در نظر مرد متدین و قابل اعتمادی میآمد، از او خواستم برود و گونی کتابها را بردارد و به خانه ما بیاورد. آقای بهاری موتور داشت. سوار شد و رفت و ظرف چند دقیقه گونی را آورد. خیالم آسوده شد. هرچه داخل گونی بود بیرون آوردم و آنها را در چند جای خانه پنهان کردم.
بعد از دستگیری آیتالله سعیدی، ساواک به خانه بعضی از شاگردان ایشان سر زد. مجتبی صالحی را دستگیر کردند و با خودشان بردند. اما سرنخی از دیگران به دستشان نیفتاد. من چند روزی از خانه رفتم و در خانه اقوام قایم شدم. وقتی خبر دادند اوضاع امن است برگشتم و منتظر ماندم تا از آیتالله سعیدی خبر بیاورند. در این فاصله ارتباط من با خانواده ایشان همچنان برقرار بود. اما به گونهای رفت و آمد میکردم که کسی مرا نشناسد.
بعد ازظهر روز دوازدهم پس از دستگیری، در خانه بودم. میخواستم نماز بخوانم. صدای در حیاط را شنیدم. رفتم در را باز کردم. پشت در، یکی از برادرها را دیدم. اسمش اخوان بود و همسر او در کلاسهای درس آیتالله سعیدی شرکت میکرد. تا چشمش به من افتاد، بغض کرد و گفت «انا لله و انا الیه راجعون» پرسیدم: «چی شده؟» گریهاش گرفت و گفت: «آقای سعیدی را شهید کردند.» از شنیدن این خبر حالی شدم. گفتم: «حالا چکار باید بکنیم؟» جواب داد: «ساواکیها کوچه و محله را قرق کردهاند میخواهند مردم را بترسانند.» با آقای اخوان مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم با عدهای از اهالی محل، دستهجمعی به خانه شهید سعیدی برویم، تصورمان این بود که اگر به طور انفرادی برویم، ممکن است نیروهای ساواک ما را دستگیر کنند. زنهای همسایه را یک به یک خبر کردیم و با هم به خانه شهید سعیدی رفتیم. خانه در ماتم فرو رفته بود. زن و بچههای آقای سعیدی گریه میکردند. همان روز همسر ایشان رفته بود، جلو در زندان ساواکیها گفته بودند: «اگر برای ملاقات آمدهاید باید شناسنامه خودتان و پسر بزرگتان را بیاورید.» خانم سعیدی به خانه برمیگردد و شناسنامه را آماده میکند. منتظر میماند تا محمد از مدرسه بیاید و با هم به زندان بروند. نزدیک ظهر نیروهای ساواک میآیند دم در و میگویند: «پسر بزرگ آقای سعیدی را با شناسنامهاش میخواهیم.» خانم سعیدی میپرسد: «برای چه ؟… چه ربطی دارد.» ساواکیها میگویند: «برای ملاقات با پدرش.» خانم سعیدی سؤال میکند «پس من چی؟» میگویند: «بعد به شما خبر میدهیم.» محمد را سوار میکنند و با خودشان میبرند. نزدیک میدان شوش که میرسند، محمد متوجه میشود ماشین به طرف قم میرود. کمی آن طرفتر از میدان چشمش به یک آمبولانس میافتد. ماشین ساواکیها پشت آمبولانس حرکت میکند و یک راست به طرف قم میروند، به قبرستان که میرسند در آمبولانس حرکت میکند و یک راست به طرف قم میروند. به قبرستان که میرسند، در آمبولانس را باز میکنند، جنازه تکه تکه شده آیتالله سعیدی را که زیر شکنجه ساواکیها به شهادت رسیده بود به محمد نشان میدهند و جنازه را بیغسل و کفن، همانجا دفن میکنند. وقتی محمد به خانه آمد. هر بار که از او درباره پدرش میپرسیدیم، متأثر میشد و میگفت: «پدرم را بستهبندی کرده بودند. بدن قطعه قطعه شده و خونآلود او را که داخل یک تکه مشمع پیچیده بودند، توی قبر گذاشتند.»
بعد از دفن آیتالله سعیدی، ساواک برگزاری مراسم ختم را در مسجد ممنوع کرد. خانواده شهید سعیدی ناچار سه روز در خانه مراسم گرفتند. کوچه و محل و خانه به شدت تحت نظر نیروهای امنیتی رژیم بود. در میان زنهایی که در مراسم شرکت میکردند و حتی آنها که از مردم پذیرایی میکردند چهرههای مشکوک دیده میشد. در آن سه روز من کمتر به خانه شهید سعیدی میرفتم. هر بار که میرفتم عینکم را بر میداشتم تا کمتر شناخته شوم. شنیده بودم دو نفر از خانمهایی که چای میدادند، از چند نفر سراغ مرا میگرفتند. آنها از من اسم و آدرس کاملی نداشتند، اما از خانمها پرسیده بودند: «خانمی که همیشه به مسجد میآمد و سخنرانی آقای سعیدی را ضبط میکرد کجاست؟» دوستان من حواسشان جمع بود و حتی وقتی وارد خانه شهید سعیدی میشدم از خودشان عکسالعملی نشان نمیدادند.
در مراسم روز سوم، محمد بالای صندلی ایستاد و مقالهای پرسوز و گداز و پرشور خواند. خواندن این مقاله جو مجلس را به هم ریخت. حاضرین هیاهو کردند و ساواکیها ریختند داخل خانه و مردم را تهدید کردند. سید مهدی طباطبایی از جا برخاست و به ظاهر جماعت را به آرامش دعوت کرد. حال آنکه مقالهای را که محمد خواند، ایشان نوشته بود.
شهادت آیتالله سعیدی مثل توپ در تهران صدا کرد. نیروهای ساواک با حساسیت بیشتر اوضاع را زیر نظر داشتند. آنها با شکنجه شهید سعیدی نتوانسته بودند از او اعتراف بگیرند.
از دستگیر کردن مجتبی صالحی هم چیزی دستشان را نگرفت و چند روز بعد او را آزاد کردند. با این حال به دنبال تکمیل کردن اطلاعات به دست آمده بودند. شرایط به گونهای بود که من مجبور شدم مدتی از خانه خودمان دور باشم تا خطر به طور کامل رفع شود. قریب چهار ماه زندگی مخفی داشتم. بیشتر به خانه پدرم در خیابان نیروی هوائی رفت و آمد میکردم. روزهای اول دور از چشم ساواکیها و در و همسایه، وارد خانه خودمان شدم. مقداری اعلامیه و تعدادی نوار ممنوعه داشتم. همه را جمع کردم و در چمدانی ریختم. در چمدان را بستم و راه افتادم خانه خواهرم.
در آن جا ارتباط همسایهها با یکدیگر صمیمی بود. هرگاه یکی از آنها میخواست بیرون برود، کلید خانهاش را به همسایه دیگر میسپرد. یک روز مطلع شدم زن همسایه آمد و کلید خانهاش را به خواهرم داد و رفت. بیمعطلی نردبان گذاشتم و دور از چشم خواهرم رفتم بالای خرپشته پشت بام. چمدان را هم با خودم بردم. همسایه خواهرم آب انبار داشتند. متروکه بود. چمدان را گذاشتم روی طاقچه بالای آب انبار و به سرعت برگشتم. مدتی گذشت. یک روز سر و کله زن همسایه پیدا شد. شنیدم که داشت به خواهرم میگفت: «چمدانی داخل آب انبارماست، نمیدانم متعلق به چه کسی است.» نگران شدم. با خودم گفتم: «اگر چمدان توی آب افتاده باشد، محتویات داخل آن از بین رفته است.» در حالیکه خواهرم و زن همسایه گرم صحبت بودند، دور از چشم آن دو، رفتم بالای پشت بام. از خرپشته گذشتم. وارد آب انبار خانه همسایه شدم و چمدان را از آب بیرون کشیدم. مطمئن شدم محتویات آن دست نخورده است. چمدان را قایم کردم، پشت بام خانه خواهرم و برگشتم. چند روز بعد پدر و مادرم برای سرکشی به اقوام عازم همدان شدند. کلید خانهشان دست من افتاد. فرصت مناسبی بود. به بهانه آب دادن گلها و باغچه خانه آنها، رفتم چمدان را از خانه خواهرم برداشتم و با احتیاط بردم به خانه پدرم. باغچه را کندم و چمدان را زیر درخت آلبالوی وسط باغچه چال کردم.
شهادت آیتالله سعیدی ضربه روحی بسیار سختی بر من وارد کرد. آن بزرگوار برای من همه چیز بود. وقتی رفت احساس کردم هر چه را ساخته بودم ویران شد. این حادثه آن چنان ناگوار بود که مدتی تعادل روحی و برنامه زندگیام را در هم ریخت.
پیشتر صبح و بعد از ظهر کلاس میرفتم. اما یک باره برنامهها به هم خورد. مانده بودم چه کنم. دلم میخواست درسم را ادامه بدهم. به زندگی نظم بدهم. پی استاد گشتم. دو ـ سه ماهی از شهادت آیتالله سعیدی میگذشت. سراغ هرکس میرفتم مایل نبود مرا بپذیرد. نگران بودند، احساس میکردند ارتباط من با شهید سعیدی سبب گرفتاری آنها شود. آخرالامر در قم یکی از آقایان روحانی حاضر شد به من درس بدهد.
شهادت آقای سعیدی برای خانواده ایشان هم گران تمام شده بود. تا مدتها دور و بر آنها خلوت بود. خیلیها از ترس ساواکیها و گرفتاریهای بعدی، جرأت نمیکردند، به بچههای سعیدی سرکشی کنند. روزهای اول همسر آیتالله سعیدی در حالت اغماء افتاد. آن ایام سرد بود. آنها در خانه کرسی گذاشته بودند. محمد مدتی از زیر کرسی بیرون نمیآمد و اگر کسی وارد خانهشان میشد، محمد میرفت زیر لحاف و بیرون نمیآمد. خانواده احساس تنهایی میکردند. بعدها که حال خانم سعیدی بهتر شد، با او نشستیم به درد و دل و یادآوری خاطرات مربوط به شهید سعیدی.
مصمم بودم تا در اولین فرصت فعالیتهای خود را از سر بگیرم. پی راه و ارتباط با بقیه گشتم، تا اینکه یک روز ناشناسی به خانهمان آمد. من در خانه نبودم. طرف پانصد ـ ششصد اعلامیه را به بچهها داده و رفته بود. وقتی برگشتم، بچهها بسته اعلامیه را گذاشتند جلوی رویم. دست و پایم را گم کردم. سر در نمیآوردم. تکلیفم را با آن همه اعلامیه نمیدانستم. متن اعلامیه مربوط به سخنرانی و نظرات امام خمینی (س) درباره شرایط و موقعیت مملکت و ظلم رژیم شاه بود. مثل همیشه با لحنی تند و آتشین. تصمیم گرفتم اعلامیهها را پخش کنم. دست تنها بودم. با این وجود خودم را مهیا کردم و منتظر فرصت ماندم. سه روز بعد از خیابان غیاثی میگذشتم. سر کوچه، یک دکان پرسکاری بود. وقتی از کنار مغازه عبور میکردم. صاحب دکان یک تکه کاغذ به دستم داد. کاغذ را داخل خانه باز کردم. نوشته بود اگه ممکن است ساعت چهار بعد از ظهر در حیاط را باز گذارید تا پشت در نمانم، مطلب مهمی دارم که باید به شما بگویم. کاغذ را پاره کردم و دور انداختم. ساعت چهار، چادر به سر کردم. در حیاط را باز گذاشتم و پشت در منتظر ایستادم. رأس ساعت مقرر، جوانی وارد حیاط شد. سلام و احوالپرسی کردیم. او گفت: «یکی از آقایان از قم آمده و در منزل ما هستند، میخواهند شما را ببینند. بعد از نماز مغرب و عشاء منتظر شما میمانیم. گفتم همین طوری که نمیشود، من باید نشانهای از ایشان داشته باشم، شاید از ساواک باشد. آن جوان رفت. صبح روز بعد آمد و گفت: «ایشان گفتند: به همان نشان که اعلامیهها را سه روز پیش، فلان ساعت به دست شما رساندیم.» خیالم آسوده شد. این بار قرار گذاشتم و چند ساعت بعد پشت سر آن آقا راه افتادم و به خانه او رفتم. آن جا آقا را دیدم. عبا و عمامه داشت. ایشان رو به من کرد و بعد از تقدیر و تشکر از فعالیتهایی که داشتم مرا دلداری داد و گفت: «شما، تنها نیستید… برادرها در قم میدانند شما چه کارهایی انجام دادهاید. فقط دلتان با خدا باشد.» من گله کردم و گفتم: «بنده یک زن تنها هستم. هشت تا بچه دارم. آقای سعیدی هم شهید شدهاند، گذشته از اینها ساواک اسم مرا میداند و پیگیر من شده است. شما چه فکر کردهاید که یکباره پانصد ـ ششصد تا اعلامیه را برای من میفرستید و انتظار دارید آن را دست تنها توزیع کنم، در حالیکه دیگر ساواک دست ما را خوانده. دست و تمام شگردهایمان را میداند.» آن آقا قدری تند شد و گفت: «من فقط وظیفه داشتم از شما تشکر کنم، در قبال مسائل دیگر هیچ تکلیفی ندارم.»
به خانه برگشتم، نشستم فکر کردم و راه تازهای برای توزیع اعلامیهها پیدا کردم. به خود گفتم این بار میروم سراغ کلهگندههای مملکت. به منزل مادرم رفتم و کلید خانه خواهرم را برداشتم. خانواده خواهرم دستهجمعی رفته بودند مشهد. مادرم بعضی از روزها میرفت و گلها را آب میداد و من گهگاه. آن جا کلاس میگذاشتم. کلید را گرفتم، به بهانه تشکیل کلاس به خانه خواهرم رفتم. سر راه تعداد زیادی پاکت نامه و تمبر خریدم. در خانه خواهرم یک دفتر راهنمای تلفن بود، که در آن شماره تلفن بیشتر شهروندان تهران را همراه با نشانی منزلشان نوشته بودند. دستکشها را دست کردم و نشستم و از روی تلفن آدرس آدمهای سرشناس و مسئولین رژیم را که در ارتش مراکز حساس دولتی پست و مقام داشتند یادداشت کردم. سپس داخل هر پاکت اعلامیهای گذاشتم و آدرس اشخاص را که در نظر داشتم روی پاکتها نوشتم. روز بعد پاکتها را در صندوقهای پست در مناطق مختلف شهر انداختم.
ارسال اعلامیهها تمام شد، اما آن جا این مأموریت برایم بسیار سخت و سنگین بود. از کنار هر پاسبانی که عبور میکردم، دلهره داشتم و یا هر آدمی را که دور و بر صندوقهای پست میدیدم و به نظرم مشکوک میآمد، رعشه به تنم میافتاد. گذشته از آن میبایست پیش از ظهر و قبل از غروب آفتاب، در خانه باشم و به درس بچه و پخت و پز در خانه میرسیدم.
مأموریت تمام شد. طبق برنامه عازم قم شدم تا سری اعلامیههای بعدی را تحویل بگیرم. پیش از آن سهشنبهها به قم میرفتم. روز سر کلاس استاد حاضر میشدم و شب به جمکران میرفتم. در این سفر از همسرم خواستم همراه من باشد. آن زمان محل کار ایشان خوزستان بود و ماهی یک بار برای سرکشی به تهران میآمد. به او گفتم: «به قم برویم، هم برای زیارت و هم اینکه من از استادم درس بگیرم». ایشان پذیرفت. پسرم را که شیرخواره بود برداشتم و رفتیم.
هنگام برگشت از قم، در محل پلیس راه، نیروهای انتظامی و امنیتی راه را برای ماشینها میبستند و اسباب و اثاثیه مسافران را تفتیش میکردند. به هرکس که مشکوک میشدند او را میگرفتند و میبردند. من با خودم تعداد زیادی اعلامیه داشتم. اعلامیهها را داخل ساک کوچکی که کهنه و وسایل بچه را میگذاشتم جاسازی کرده بودم. پیش از آنکه به محل بازرسی برسیم، مقداری از اعلامیهها را زیر لباس و داخل آستینم و تعدادی را هم داخل کهنههای بچه قایم کردم. ساک خالی شد. به محل بازرسی رسیدیم. به اتوبوس دستور ایست دادند. ماشین توقف کرد. مأمورین جلو در را گرفتند. از جا برخاستم، بچهام را بغل کردم و ساک را برداشتم. رفتم تا از ماشین پیاده شوم، یکی از مأمورین راهم را سد کرد و گفت: «کسی حق ندارد پیاده شود.» گفتم: «میخواهم کهنه بچه را عوض کنم، تا شما ماشین را بگردید، من زود برمیگردم. همان موقع ساک را باز کردم و داخل آن را نشان دادم (اینهم ساک من) مأمور از سر راه کنار رفت. پیاده شدم و رفتم یک گوشه دنج و خلوت. یک تکه پارچه پهن کردم روی زمین بچه را خواباندم. کهنهاش را عوض کردم و اعلامیه را گذاشتم داخل ساک و برگشتم. موقع سوار شدن یکی دیگر از مأمورها صدا زد: «شما خانم! ساکتان؟!» تا آمدم حرف بزنم، آن یکی مأمور گفت: «من دیدم، کهنه بچه است.» سوار ماشین شدم. حرکت کرد، اما قلبم همین طور تند تند میزد. همسرم متوجه اوضاع و احوال من شد. پرسید: «سردت شده؟» گفتم: «نه، بچه را بردم و آوردم، خسته شدم.»
ادامه دارد ……