خواهر طاهره- خاطرات خانم مرضیه حدیدچی(دباغ)- قسمت سوم
باسمه تعالی
« خواهر طاهره -خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت سوم »
کمکم دامنه فعالیتهای خود را گسترش دادم. وقتی به همدان میرفتم، مأموریتهایی را که آقای سعیدی به من واگذار میکرد، انجام میدادم. همسرم از کم و کیف کارها مطلع بود و احساس خطر میکرد. ابتدا حرفی نداشت، اما زمانی که فعالیتهای من وسیعتر شد، معترض شد و یک شب با صراحت گفت: «من دیگر راضی نیستم بری دنبال این کارها، اگر خطری پیش بیاید…» روز بعد آقای سعیدی از من خواست دنبال کاری بروم. موضوع اعتراض همسرم را با او در میان گذاشتم. او گفت: «وقتی همسرتان به خانه آمد، بگویید بیاید، من با او حرف میزنم.» غروب همسرم به خانه آمد، پیغام به او رساندم. همسرم با شناختی که از آقای سعیدی داشت، معطل نکرد، گفت: «بیا با هم برویم.» گفتم باشد. نماز که تمام شد. آقای سعیدی، من و همسرم را کنار کشید. رو به همسرم کرد و گفت: «ببین آقای دباغ! چند نفر هستند که قصد دارند یک کاری تجاری بکنند، میخواهند شما را هم شریک کنند.»
همسرم تعجب کرد و گفت ولی بنده که نه پول دارم، نه وقتش را. اصلا از تجارت سر در نمیآورم. چرا میخواهند مرا شریک کنند.
آقای سعیدی جواب داد آنها از تو پول نمیخواهند، وقتتان را هم نمیگیرند، میخواهند تو هم در نفعی که میبرند شریک باشی.
همسرم گیج شده بود. از حرفهای آقای سعیدی سر در نمیآورد. گفت: «پس اینها باید دیوانه باشن که خودشان بخواهند کار کنن سرمایه هم از خودشان بگذارند و بنده را در نفعشان شریک کنن.» آقای سعیدی مطلب را واضحتر گفت: «ببین آقای دباغ! مقصودم این است که مرضیه را کارش نداشته باشی. این خانم استعدادش را دارد. دل و جرأتش را هم دارد. بگذار برای اسلام و انقلاب کار بکند. هرچه اجر و ثواب برد، با تو نصف میکند.» وقتی آقای سعیدی این حرفها را زد، همسرم روی حرف ایشان حرف نزد و گفت: «هر چه شما مصلحت میدانید.» از آن به بعد هرگز مانع فعالیت من نشد. دورههای آموزش نظامی و عقیدتی ادامه داشت. ما خانمها را دو بار به اردو بردیم و در آن باغ با فنون نظامی آشنایی پیدا کردند. چند مرتبه هم همراه با آقای سعیدی به کوه رفتیم. قرار بر آن شد بار دیگر که به اردو میرویم، اسلحههای مورد نیاز تهیه شود، تا خانمها بتوانند با استفاده از صدا خفه کن تمرین تیراندازی کنند. دراین فاصله آقای سعیدی به کمک برادران یک کلت چهل و پنج اینچ تهیه کرد و در اختیار من گذاشت، تا در صورت نیاز از آن استفاده کنم.
بیشک آیتالله سعیدی یکی از سربازان و مریدان واقعی امام خمینی بود. در هر کاری که احساس میکرد شبههبرانگیز است و ممکن است، در آن اشکالی وارد شود، با امام مکاتبه میکرد و از ایشان فتوا میگرفت. به پیشنهاد ایشان من در مجالس و محافلی که خانمها و گاه آقایان حضور داشتند، سخنرانی میکردم. آن روزها بعضی از آقایان میگفتند: اگر صدای زن را مرد نامحرم بشنود، حرام است. آقای سعیدی برای آنکه رفع ابهام کند و موضوع را برای خودش و من روشن کرده باشد، نامهای به امام نوشت و از ایشان کسب تکلیف کرد. امام پاسخ داده بودند: «صدای زن، چه حدیث بخواند یا سخنرانی کند و حتی اگر روضه بخواند و مؤعظه کند عورت نیست، حتی اگر گمان ببرد که مرد نامحرمی، از صدای او لذت میبرد، آن مرد دارد گناه میکند نه این زن.»
نامههای آقای سعیدی را یک نفر میبرد و به پیرزنی میسپرد که به او «ننه آقا» میگفتند. ننه آقا شش ماه در عراق بود و شش ماه در ایران. هشتاد ـ نود سال داشت. نامهها را میگرفت بیآنکه بداند ماجرا چیست، آنها را به عراق میبرد و به رابط امام خمینی تحویل میداد و پاسخ را برای رابط آقای سعیدی میآورد.
چاپ اعلامیه و تحویل گرفتن آن برعهده من بود. اعلامیهها به مناسبت ایام خاص و حوادث گوناگون که در کشور رخ میداد تهیه میشد و به چاپ میرسید. چاپخانه در قم بود. اعلامیهها را میگرفتم، به تهران میآوردم و به افراد مورد نظر تحویل میدادم. یک شب تعدادی اعلامیه را به مسجد جمکران بردم و در حین خواندن دعا، اعلامیهها را لای کتاب مفاتیح و بقیه کتابها گذاشتم. برگشتم لب جاده، تعدادی از اعلامیهها باقی مانده بود. از مسجد که بیرون زدم، چند تا نان قندی خریدم. باقی اعلامیهها را گذاشتم، لای نان قندی و کنار جاده منتظر ماندم. میخواستم به تهران بروم. آفتاب تازه داشت طلوع میکرد. یک ماشین فولکس از راه رسید. راننده روحانی بود. پرسید: «کجا میروی؟» گفتم: «تهران، دیشب آمده بودم جمکران، حالا عجله دارم، باید زودتر برسم. میخواهم وقت رفتن بچهها به مدرسه در خانه باشم. گفت بیا بالا.»
ماشین او از سمت شاگرد، یک در بیشتر نداشت. صندلی جلو را خواباند. رفتم و عقب نشستم. حرکت کردیم. یکی دو کیلومتر جلوتر، آن آقا ماشین را متوقف کرد. کنار جاده ایستاد و گفت شما باید جلو بنشینید، که مردم خیال نکنند، من مسافر سوار کردهام. پیاده شدم و روی صندلی جلو نشستم ماشین دوباره حرکت کرد. چند کیلومتر از جاده را طی کردیم. یکباره راننده ماشین را در توقفگاه کنار جاده متوقف کرد و آن آقا سراسیمه پیاده شد و رفت جلو. در صندوق ماشین را بالا زد. او را نمیتوانستم ببینم. نگران شدم، از سر کنجکاوی در داشبورد را باز کردم. ناگهان چشمم افتاد به یک کلت کمری و پارچه سیاهی که با آن چشم دستگیرشدگان را میبستند، نگرانیام دو چندان شد. از آنجا که نان قندی را هم داخل صندوق جلو ماشین گذاشته بودم، تصورم آن بود که طرف مرا شناسایی کرده است و به عمد سر راه من سبز شده تا مرا به راحتی دستگیر کند و تحویل ساواک بدهد. لحظات به سختی میگذشت. به خیال خودم او دارد اعلامیهها را از لای نان قندیها بیرون میآورد. به فکر چاره افتادم، میخواستم از ماشین پیاده شوم اما دودل بودم. گفتم اگر اشتباه کرده باشم با پیاده شدن سوءظن پیدا میکند، نشستم و خودم را به خدا سپردم. چند دقیقه گذشت. اما سخت و طولانی. در صندوق بسته شد. او را در مقابل خودم دیدم. لباسش را عوض کرده بود. از عمامه و عبا خبری نبود. یک کاپشن به تن داشت. با شانهای موهایش را مرتب کرد و سوار ماشین شد. از صحنهای که دیده بودم یکه خوردم اما سعی کردم به روی خود نیاورم. ماشین راه افتاد. دیگر شک نداشتم که به پایان خط رسیدهام و به تهران که برسیم یکراست مرا میبرد تحویل میدهد. اشهدم را خواندم و با خودم فکر کردم چطور میتوانم موضوع دستگیریام را به آقای سعیدی و بقیه خبر بدهم. آنقدر غرق افکار خودم بودم که یک دفعه دیدم نزدیک تهران هستیم. راننده رو کرد به من و پرسید: چرا نگفتی برای چی لباسم را عوض کردم؟
گفتم: من فضول نیستم.
ـ من روحانی هستم، اما دوست دارم سینما بروم. ما هم دل داریم. هر پنجشنبه و جمعه برای هواخوری و سینما رفتن به تهران میآیم و بر میگردم… شما چطور؟… اهل سینما هستید؟
ـ بدم نمیآد.
ـ پس اگر موافق باشید به تهران رسیدیم با هم بریم سینما.
ـ من حالا نمیتوانم. به بچهها باید برسم.
ـ بعد از ظهر چطور؟… میتوانی؟
ـ بله
قرار شد ساعت چهار جلو سینما در میدان شوش همدیگر را ببینیم. به تهران ـ میدان شوش ـ رسیدیم. گفتم: «همین جا پیاده میشوم.» پرسید «چرا اینجا؟» گفتم: «اینجا بهتره، اگر جلو منزل، دوست یا آشنایی ما را ببیند درست نیست.» گفت: «بسیار خوب.» پا روی ترمز گذاشت. ماشین توقف کرد. پیاده شدم. هنوز هم خیال میکردم دوستان او پشت سر ما هستند و او ممکن است یک آن گاز بدهد و ساواکیها بریزند و مرا دستگیر کنند. پیاده شدم و بسته نان قندی را به من داد. با هم خداحافظی کردیم. ایستادم تا ماشین دور شد. نفس راحتی کشیدم و مثل برق لابلای جمعیت خودم را گم کردم. وقتی به خانه رسیدم اعلامیه را بیرون آوردم و به محلهای مورد نظر رساندم. برگشتم خانه. به یکی از برادرانی که با ما همکاری داشت تلفن زدم و ماجرای آن مرد ساواکی را با او در میان گذاشتم. قصدمان این بود که طرف را گوشمالی بدهیم. برای اینکار نقشهای ریختیم.
ساعت چهار بعد از ظهر سر قرار حاضر شدم. رفتم به طرف کوچه نزدیک سینما. یکی از برادرها از دور مرا میپایید. وارد کوچه شدم. آن آقا هم آمده بود. از ماشین پیاده شد، داشت با من خوش و بش میکرد که ناگهان آن آقا که مراقب اوضاع بود از راه رسید و با این بهانه که برادر بنده است و موفق شده است مچ ما را بگیرد، با توپ پر آمد جلو و با عصبانیت گفت: «آبجی اینجا چه کار میکنی؟» و برای رد گم کردن سیلی محکمی به من زد. بعد یقه طرف را گرفت و گفت: «خواهر مرا اغفال میکنی نامرد؟» بزن بزن شروع شد. یکی دیگر از برادرها که با ماشین آمده بود، پیاده شد. من رفتم سوار ماشین شدم. هر دو نفر ریختند سر آن آقا و او را زدند. بعد از درگیری، یقهاش را گرفتند و با خودشان بردند کلانتری. در کلانتری کار بالا گرفت. مرد روحانینما از ترس داشت میمرد. رئیس کلانتری واسطه شد و هر دو طرف را آشتی داد. برادرها رضایت دادند و طرف را خونین و مالین گذاشتند و آمدند.
نظر آیتالله سعیدی این بود که من رانندگی یاد بگیرم تا در انتقال و جابجایی اعلامیهها و افرادی که با ما فعالیت میکردند، همکاری بیشتری داشته باشم. در آن دوره رسم نبود، خانمها باحجاب پشت فرمان بنشینند. از طرفی هم امام فتوا داده بودند که چون مردها تعلیم رانندگی میدهند، زنها نمیتوانند گواهینامه بگیرند و رانندگی کنند. آقای سعیدی نامهای برای امام نوشت و پیشنهاد خود را با وی در میان گذاشت. نامه را به ننهآقا رساندند و ما منتظر ماندیم تا امام پاسخ بدهند. امام در جواب نوشته بودند این مسئله را از مراجع دیگر تقلید کنند و برگردند به یکی دیگر از مراجع. آقای سعیدی جوابیه امام را به من نشان داد. به سراغ بقیه مراجع دینی رفتم و اجازه گرفتم.
آموزشگاه رانندگی داخل خیابان غیاثی بود. آقای سعیدی یکی از رانندههای آنجا را میشناخت. آدم سلیمالنفسی بود. با او صحبت کرد و قول گذاشتیم. هر روز صبح زود برای آموزش میرفتم. بعد از گذراندن دوره تعلیم اقدام به گرفتن گواهینامه کردم. مأمورین راهنمایی و رانندگی به راحتی گواهینامه نمیدادند. آنها مرا مجبور کردند سه بار عکس بگیرم. بار اول گفتند: «عکس با چادر قابل قبول نیست.» بار دوم گفتند: «گوشهایت باید از روسری بیرون باشد.» و بار سوم گفتند: «عکس با روسری پذیرفته نمیشود.» چند روز آمدم و رفتم. بار آخر عصبانی شدم در حالی که زیر لب حرفهایی میزدم و از اتاق بیرون میرفتم، به یکی از مأمورین راهنمایی و رانندگی برخوردم. علت ناراحتی مرا پرسید. ماجرا را شرح دادم. به نظر آدم صالحی آمد. گریه کردم و گفتم: «بالاخره بین این همه آدم که اینجاست یکی پیدا نمیشود که مادر و خواهر خودش چادری باشد تا بفهمند برای من چقدر سخت است که بخواهم چادر را بردارم.» آن مأمور دلداریام داد وگفت: «این که گریه ندارد، اگر قول بدهی هر موقع قرآن میخوانی برای من دعا کنی، برایت یک کاری میکنم… فقط هر چه میگویم گوش کن.» گفتم بفرمایید. گفت: «روز چهارشنبه ساعت ده صبح بیا اینجا، یک عکس هم بگیر که گردیصورتت کاملا پیدا باشد.» خوشحال شدم و آنجا را ترک کردم. روز چهارشنبه سر وقت، در محل حاضر شدم. با آن مأمور رفتیم پیش سرهنگ. مرد میانسالی بود. مأمور با او صحبت کرد و گفت: «خانمی که میگفتم ایشان هستند.» سرهنگ نگاهی به من انداخت و با تندی به من گفت: «خانم خجالت نمیکشی؟ گواهینامه برای چی میخواهی.» گفتم: «چطور همه خانمهایی که لخت و پتی هستن باید گواهینامه داشته باشن، آنوقت من که شوهر ندارم و دلم میخواهد بچههایم را ببرم این طرف و آن طرف مشکل دارم. گواهینامه نداشته باشم… ناسلامتی ما هم دل داریم.» سرهنگ سر تکان داد و گفت: «عجب! ما فکر کردیم شما دل ندارید… عکست را بده من.» عکس را دادم. مدارک تکمیل شد، سرهنگ گفت: «برو سه ـ چهار روز دیگر بیا گواهینامهات را بگیر.»
بعد از گرفتن گواهینامه از طرف آیتالله سعیدی و گروهی که با آنها کار میکردم، ماشینی در اختیار من گذاشتند. اگر میخواستم به خانه اقوام بروم بچهها را میبردم. بعضی اوقات هم مأموریت میرفتم. یک بار عدهای از برادرها را بردم زاهدان. آنها چادر سر کرده بودند. مأمورین انتظامی به خودشان اجازه نمیدادند مزاحم ما بشوند.
موقع رانندگی چادر به سر داشتم. در محلهها و خیابانهای پایین شهر وضعیت عادی بود و کسی ایراد نمیگرفت، اما از میدان بهارستان به طرف بالای شهر یک عده متلک میگفتند، چون زنهایی که رانندگی میکردند هیچ کدام چادر و روسری سر نمیکردند.
در آن ایام فعالیتهای من شبانه روز ادامه داشت. هفتهای سه شب در محلههای بالای شهر و سه شب در خیابانها و کوچههای پایین میرفتم و دور از چشم انتظامی و ساواک، اعلامیههایی را که به دستم میرسید پخش میکردم. مأموریتهای دیگر توزیع رساله امام خمینی و سخنرانی برای خانمها در شهرهای دور و نزدیک بود. گهگاه بیش از پنج روز در خانههای سازمانی نیروهای ارتش یا محلهای خاصی که از قبل شناسایی و هماهنگ کرده بودیم میرفتم و با اسم مستعار درباره مرجعیت و ولایت حرف میزدم. زمانی که احساس خطر میکردم و کنجکاوی بعضی از اشخاص را میدیدم بیآنکه رد پا و نشانی از خودم به جا بگذارم به تهران بر میگشتم. در طول سفر و مأموریتهای درون شهری بچهها را به خواهر بزرگم میسپردم. او و خانوادهاش نزدیک خانه ما زندگی میکردند. گرچه دختر اول و دومم سیزده ـ چهارده ساله بودند و تمام کارهای خانه و وظیفه رسیدگی به بقیه بچهها را داشتند. با این حال خواهرم تا آنجا که میتوانست از آنها مراقبت میکرد. گذشته از ارتباط خانوادگی که با خواهرم و خانوادهاش داشتیم. بعضی اوقات جلسات درس و برنامهریزی گروه در خانه آنها برگزار میشد. همسر خواهرم ارتباط نزدیکی با آیتالله سعیدی داشت. ایشان در آن زمان چاپخانه انتشارات امیرکبیر را اداره میکرد و با مسئولیت بالایی که در چاپخانه داشت، بعضی از کتب خاصی را که نیاز به مجوز داشت و رژیم اجازه چاپ آن را نمیداد از آیتالله سعیدی میگرفت و مخفیانه چاپ میکرد.
اواخر سال ۱۳۴۷ پدرم به دلیل کسادی کار و مشکلاتی اقتصادی که در همدان داشت همراه مادرم به تهران آمدند. مدتی در تهران ماندند، اما پدرم کار مناسبی پیدا نکرد و عازم مشهد شد. مادرم به همراه بقیه اعضاء خانواده در تهران ماندند و خانهای در نیروی هوایی، نزدیک منزل خواهر کوچکم اجاره کردند و ماندگار شدند.
سال ۱۳۴۸ رسید و مبارزه همچنان ادامه داشت. ما مصمم بودیم تا برای مقابله با دشمن به تلاشهای خود ادامه دهیم. به یقین فعالیتهای ما از چشم مأموران امنیتی رژیم پنهان نمیماند و با پخش هر اعلامیه و سخنرانی در محلههای مختلف و برگزاری کلاسهای آموزش نظامی و عقیدتی، آنها به دنبال سرنخی بودند تا بتوانند اعضای گروه و رهبری آن را در دام خود گرفتار کنند. همان روزها در محله ما مغازهای دایر شده بود که از صبح تا شب نوارهای مبتذل پخش میکرد. از آن جا که مردم محل مذهبی بودند و نسبت به ضبط و پخش اینگونه نوارها حساسیت داشتند از صدای بلندگوهای نوارفروشی شکایت داشتند. من و برادرانی که با آیتالله سعیدی ارتباط داشتیم از سوی ایشان مأمور شدیم با صاحب مغازه صحبت کنیم. او مردی جوان و نصیحتناپذیر بود. ناگزیر به او اخطار دادیم، اما بینتیجه بود. یک شب بعد از نماز آیتالله سعیدی با چند نفر از جوانهایی که در مسجد رفت و آمد داشتند، جمع شدند و رفتند سراغ مغازه نوار فروشی. تا جلوی مغازه رسیدند، آقای سعیدی با مشت به شیشه قفسه نوارها کوبید. شیشه خرد شد و پایین ریخت. آقای سعیدی دست برد و نوارهای داخل قفسه را بیرون کشید. تعدادی از نوارها را زیر پا شکست. صاحب مغازه هاج و واج مانده بود، جرأت نداشت حرف بزند. آقای سعیدی وارد مغازه شد، گوش مرد جوان را گرفت. او را پشت پیشخوان بیرون آورد و گفت: «زود بساطت را جمع کن و برو به اربابت بگو، سعیدی نمیگذارد در این محل دکان مشروبفروشی و ساز و ضرب باز شود. حالا اگر حرفی دارند بیایند سراغ من.»
مغازه نوارفروشی جمع شد، اما چند روز بعد مأمورین ساواک آمدند و آیتالله سعیدی را دستگیر کردند و ایشان را برای بازجویی بردند. آقای سعیدی ده ـ پانزده روز در حبس بود و بعد آزاد شد. ایشان همیشه بعد از نماز مغرب و عشاء بالای منبر میرفت و سخنرانی میکرد. همان روز که آزاد شده بود، به مسجد آمد. نماز که تمام شد کنار منبر ایستاد و رو به جماعت کرد و گفت: «ساواک از من تعهد گرفت که بالای منبر صحبت نکنم، چشم؟!… من هم بالای منبر نمیروم. همین پایین میایستم و حرف میزنم.»
آیتالله سعیدی زبان تیز و برندهای داشت. بیواهمه حرف میزد و آنجا که لازم میدانست نسبت به نادیده گرفتن حقوق مردم از سوی دولت و برنامههای رژیم برای بیاهمیت بودن جوانان و مردم در برابر مسائل دینی و رواج ابتذال در جامعه، با لحن شدید انتقاد میکرد. ایشان دو هفته پس از آزاد شدن از زندان، به مناسبت ولادت امام رضا (ع) پای منبر چنان سخنرانی تندی کرد که مأمورین امنیتی، بیمعطلی او را دستگیر کردند و به زندان بردند. ایشان مدتی دیگر در حبس به سر برد. پس از آزادی دوباره به مسجد آمد. این بار بعد از نماز رو به مردم کرد و گفت: «دوباره از من تعهد گرفتند که حتی پای منبر هم نایستم، حالا من برای اینکه به تعهد عمل کرده باشم. مینشینم و صحبت میکنم.» و بعد دو زانو نشست و برای جماعت سخنرانی کرد.
او به حق، مرد شجاعی بود. با اعمال و رفتار و سخنان تند و گزندهاش نیروهای ساواک را کلافه میکرد. از اینرو در صدد بودند تا سر بزنگاه او را در تله بیندازند. ادامه دارد ……