خواهر طاهره – خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – « قسمت دوم»

باسمه تعالی

خواهر طاهره – خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)« قسمت دوم»

پنج ـ شش ماه پیش از حادثه پانزده خرداد سال هزار و سیصد و  چهل و دو، یک شب خواب عجیبی دیدم. آن زمان ما دو اتاق تو در تو داشتیم. وسط این دو اتاق یک کمد چوبی گذاشته بودیم. اوقاتی که مرد نامحرمی به منزل ما می‌آمد، در آن یکی اتاق می‌نشست. در خواب دیدم  سیدی آن طرف کمد، روی تشک خوابیده است و ناله می‌کند. آن مرد  مدام از شدت درد برمی‌خاست، می‌نشست، دست به شانه‌اش می‌گرفت  و باز می‌خوابید. همسرم را صدا زدم. به او معترض شدم: «چرا میهمان به ‏‎ ‎‏خانه می‌آوری، مرا خبر نمی‌کنی؟» همسرم حرفی نزد. گفتم: «این آقا ‏‎ ‎‏ناراحت است. درد دارد، من هم به بادکش وارد هستم. لیوانی بیاور تا او ‏‎ ‎‏را راحت کنم و دردش ساکت شود.» همسرم از آن آقا علت درد و  ناراحتی‌اش را پرسید. در جواب در آمد که «من از دست مردم ناراحتم.»  از خواب بیدار شدم. هرچه با خودم فکر کردم، این آقا را به جا نیاوردم. سیدی بود روحانی. چهره‌اش در ذهنم باقی ماند. بعد از آن خواب  احساس کردم باید توجه بیشتری به درس و اعمال خود داشته باشم. ‌

اولین گام رسمی من و شرکت در مبارزه علیه رژیم شاه با دریافت و پخش اعلامیه‌ای بود که امام خمینی به مناسبت انتخابات ایالتی و ولایتی  صادر کرده بود. امام در آن اعلامیه نسبت به چگونگی شرکت مردم در  انتخابات و نحوه رأی دادن ملت فتوا داده بود، اعلامیه همسرم آورد. آن روزها او در بازار کار می‌کرد. من تعدادی اعلامیه را در ساک حمام گذاشتم و به کسی که عازم شهرستان بود دادم. از آن روز به بعد هر کدام  از اعلامیه‌های امام به دستم می‌رسید، با احتیاط آن را به دست هواداران  ایشان می‌رساندم. آن زمان بیست و دو سال داشتم.‌

پانزدهم خرداد هزار و سیصد و چهل و دو، صبح زود برای خرید نان  از خانه بیرون رفتم. میدان خراسان مالامال از جمعیت بود. آن‌ها در حالیکه به طرف خیابان شهباز می‌رفتند، شعار «یا مرگ، یا خمینی»  می‌دادند. محلی که کلانتری چهارده واقع شده بود. جلوی در کلانتری  پاسبان‌ها را دیدم، تفنگ به دست، رو به مردم زانو بودند. تا وارد نانوایی شدم زد و خورد شروع شد. نانوایی مقابل کلانتری بود. یکی ـ  دو نفر از مشتری‌ها پریدند و کرکره دکان نانوایی را پایین کشیدند. صاحب دکان من و بقیه مشتری‌ها را هل داد به طرف زیرزمین، آنجا پر  از کیسه آرد بود. بین مشتری‌ها زن دیگری نبود. من تنها بودم، به همین  دلیل در دکان ماندم و به زیر زمین نرفتم. صدای تیراندازی از نزدیک  شنیده می‌شد. کنار دیوار پناه گرفتم، که مبادا تیر به کرکره اصابت کند و  به من بخورد. کمی بعد جلوتر رفتم. از سوراخ کرکره خیابان را تماشاکردم. جوانی تیر خورده بود و روی آسفالت خیابان در خون خود  می‌غلتید. پاسبان‌ها بی‌امان تیراندازی می‌کردند. خون مردم به جوش آمده  بود. به طرف کلانتری هجوم آوردند. پاسبان‌ها پا به فرار گذاشتند. در دکان نانوایی را باز کردند و من دست خالی به خانه برگشتم. بچه‌ها از صدای تیراندازی به شدت ترسیده بودند. آن‌ها را آرام کردم.‌

درگیری و زد و خورد چند روزی ادامه داشت. کم‌کم اوضاع آرام  شد. به دستور شاه، امام خمینی را دستگیر کرده بودند، اما به دنبال  ناآرامی و فشار ملت، چند روز بعد رژیم ناگزیر شد، وی را آزاد کند.  امام به قم بازگشت.‌

شنیدم مردم از آن روز به بعد برای دیدن ایشان به قم می‌رفتند. یک  شب از همسرم درخواست کردم مرا هم به قم ببرد، تا امام خمینی را از  نزدیک ملاقات کنم. ابتدا همسرم نپذیرفت، از او خواهش کردم، راضی شد. یک روز، جمعه با یکدیگر راهی قم شدیم. بچه‌ها را هم به یکی از  دوستان سپردیم. نزدیک ظهر وارد شهر شدیم. سراغ خانه امام را گرفتیم.  وقتی به آنجا رسیدیم، گفتند: «ساعت ملاقات تمام شده، آقا برای نماز‏‎ ‎‏می‌روند.» از اینکه موفق به دیدار با امام نشده بودیم، دلم گرفت. برای  زیارت و نماز به حرم حضرت معصومه رفتیم. پس از خواندن نماز،  ناهار خوردیم. زمان ملاقات بعدی با امام روز شنبه بود. همسرم دیگر  وقت نداشت. تصمیم به بازگشت گرفتیم. دلم شکسته بود. یک بار دیگر  به حرم رفتیم. به حضرت معصومه متوسل شدم. دلم می‌خواست امام را ببینم، اما به ظاهر چنین چیزی مقدور نبود. سوار اتوبوس شدیم. راننده گفت: «مسافر کم است.» وقتی اتوبوس پر شد حرکت می‌کنیم.‌

منتظر ماندیم. ناگهان راننده خبر داد: «آقا برای شرکت در مراسم ختم ‏‎ ‎‏شهداء به مسجد امام حسن آمده‌اند هر کس بخواهد می‌تواند برای ‏‎ ‎‏زیارت ایشان برود.» مسجد نزدیک بود. بی‌معطلی از اتوبوس پیاده شدیم  و مشتاقانه به دیدار امام شتافتیم. وقتی وارد شدیم امام در حال نشستن  بود. حاج‌آقا مصطفی و چند تن دیگر از علما و روحانیون حوزه کنار  دست ایشان بودند. من و چند خانم دیگر در حالی که صورت‌هایمان را  پوشیده بودیم به راحتی امام را می‌دیدیم. من دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و به وی عرض ادب کردم. امام برای من و بقیه خانم‌ها دستی تکان داد. با وجود اینکه تا آن زمان هرگز امام خمینی را ندیده بودم و  تصویری از ایشان در جایی به چشمم نخورده بود، چهره این بزرگوار به  نظرم آشنا می‌آمد. امام همان سیدی بود، که چند ماه قبل من او را در  خواب دیده بودم.‌

امام خمینی گمشده من بود. پس از دیدار با او، حال و هوای دیگری  پیدا کردم. ایستادگی و جرأت این مرد در برابر رژیم وابسته شاه، دلسوزی او برای دین و قرآن، پایداری و وفاداری‌اش به مبانی و اصول  اسلام در وجود من چهره‌ای با نفوذ و ماندگار ساخته بود. آنقدر شیفته او  شده بودم که از همسرم خواستم خانه و زندگی‌مان را به شهر قم انتقال  دهد، شاید دست کم بتوانم در خانه‌اش یک خدمتگزار ساده باشم. اما  چنین امکانی وجود نداشت.‌

پس از آن دیدار، احساس می‌کردم همه عالم را غربت و تنهایی گرفته  است. خبر دستگیری دوباره امام و تبعید ایشان به ترکیه و عراق حال مرا  آشفته‌تر کرد. گمشده من دورتر رفت و غربت من دو چندان شد. آنقدر  اشک ریختم، تا بیماری و ضعف به جانم چنگ انداخت و چهل و سه روز در بستر افتادم. دیگر چیزی نمی‌فهمیدم. همسرم آخرین کسی را که  بالای سر من آورد، آقای موسوی همدانی بود. ایشان برایم دعا می‌کرد و  روضه می‌خواند و چون می‌دانست به حدیث کساء علاقه بسیاری دارم،  هر روز این حدیث را تکرار می‌کرد. دکتر پرتوی که می‌گفتند در کارش  حاذق است، چند نسخه برایم نوشت و مطالب را یادآوری کرد. از آن به  بعد کم‌کم حالم رو به بهبودی رفت. پس از گذراندن دوره نقاهت از جا برخاستم. قدری به بچه‌ها رسیدگی کردم و چند بار به قم رفتم. دلم  می‌خواست در مورد شخصیت امام بیشتر بدانم. بیشتر اوقات خدمت آقایان ربانی شیرازی، منتظری، موسوی و علامه طباطبایی می‌رسیدم، از  ایشان درباره امام سؤالاتی می‌کردم. گاهی از اوقات بعضی از آقایان جواب سر بالا و بی‌ارتباطی می‌دادند، اما من دست از تحقیق  برنمی‌داشتم.‌

جنایتی که شاه در واقعه پانزده خرداد هزار و سیصد و چهل و دو  مرتکب شد، سبب گردید که مردم به ماهیت او پی ببرند. هرچند به دلیل  اوضاع پلیسی، جو خفقان و اضطرابی که مأموران رژیم ایجاد کرده بودند، آنطور که باید حرف‌ها به زبان نمی‌آمد، اما به خاطر دارم وقتی  بچه‌ها «شاه دزد» بازی می‌کردند، وقتی نام شاه را به زبان می‌آوردند، یکی  می‌گفت به جای کلمه شاه چیز دیگری باشد. با بردن اسم شاه دهانمان نجس می‌شود.‌

در هر حال قضایای پانزده خرداد آثار خود را در ذهنم باقی گذاشت  و به یقین از همان جا بود که آرزو کردم، کاش قدرت آن را داشتم تا  بتوانم وارد مبارزات سیاسی و نظامی شوم. این آرزو پس از تبعید امام به  عراق قوت گرفت و تا سال هزار و سیصد و چهل و شش همچنان  مترصد بودم تا فرصتی دست بدهد و من به صف در راه خدا بپیوندم. در آن سال با آیت‌الله سعیدی آشنا شدم.‌

عدم دسترسی به پاسخ پرسش‌هایی که ذهن مرا پر کرده بود، در  فضای خانه و برخورد من با همسرم و بچه‌ها بی‌تأثیر نبود. به همین  خاطر همسرم از اینکه بتواند در این راه مرا یاری دهد و در رساندن من  به مقصود و ایجاد آرامش در خانه نقشی داشته باشد، از هیچ کمکی  دریغ نمی‌کرد. یکی از شب‌ها به خانه آمد. بسیار خوشحال بود. تا از در  وارد شد گفت: «مرضیه! بالاخره آن کسی را که بتواند جواب سؤال‌های ‏‎ ‎‏تو را بدهد، خدا رساند.» گفتم: «کی هست؟» گفت: «آقایی است به نام ‏‎ ‎‏سعیدی. پیش‌نماز مسجد موسی بن جعفر.»‌

مسجد در خیابان غیاثی بود. یکی ـ دو جلسه رفتم و پای منبر آقا  نشستم. ایشان در سخنرانی‌های خود مباحثی را طرح می‌کردند، که اگر  کسی با دقت می‌شنید و روی حرف‌ها قدری فکر می‌کرد به راحتی از  علم، آگاهی و مواضع خاص وی نسبت به رژیم و سیاست‌های دستگاه حاکمه خبردار می‌شد. احساس کردم او مردی است جسور، مبارز، اهل  دانش و در عین حال متواضع. چند روز بعد با تعدادی از خانم‌هایی که می‌شناختم، مشورت کردم. تصمیم گرفتیم با هم به منزل آقای سعیدی  برویم و از ایشان درخواست کنیم برای ما کلاس بگذارد و خدمت آقا رسیدیم. شانزده نفر بودیم. با او صحبت کردیم. آقا زیر بار نمی‌رفت.  اصرار کردیم، به ناچار پذیرفت.‌

کلاس به سرعت رونق گرفت. هفته‌ای دو روز می‌رفتیم. ما تا آن زمان جامع‌المقدمات را به آخر رسانده بودیم. آقای سعیدی از اصول و  فقه شروع کرد. علاوه بر آن سیر مطالعاتی و مباحث اخلاقی را هم وی در نظر گرفته بود، که آثار آن در شاگردان بسیار مثبت بود. آشنایی با  آقای سعیدی برای من یک جهش بود. همان‌طور که همسرم گفته بود، او  را خدا رساند. زیرا در زمانی کوتاه می‌توانستم پاسخ بسیاری از  پرسش‌های خود را از این استاد ارجمند دریافت کنم. هر چه پیش‌تر  می‌رفتیم من با شوق و ذوق بیشتری در جلسات درس حاضر می‌شدم.  کم‌کم به خصوصیات اخلاقی و روحیات انقلابی وی و میزان  علاقه‌مندی‌اش به امام خمینی پی بردم.‌

شب ولادت حضرت زهرا (س) پیش‌تر، آقای سعیدی از شاگردان کلاس خواسته بود، هر کدام می‌توانند به مناسبت سالروز ولادت «بی‌بی»   مقاله‌ای بنویسند. نشستم و با اشتیاق مقاله‌ای را نوشتم. چهار صفحه شد.  محتوای نوشته‌ام درباره گریه‌های حضرت زهرا بود. روزی که مقاله را به  کلاس بردم و آقای سعیدی آن خواند. مرا صدا زد و گفت: «پایین این ‏‎ ‎‏مقاله را امضا کن.» پرسیدم «چرا؟» جواب داد: «اگر ساواک مقاله را ‏‎ ‎خواند و درگیری به وجود آمد، باید معلوم شود این مقاله را چه کسی ‏‎ ‎‏نوشته است.» پایین نوشته‌ام را امضاء کردم. آقای سعیدی برگه را گرفت،  تماشا کرد. خندید و رفت. روز بعد وقتی وارد کلاس شدم، مرا صدا زد،  به کتابخانه مسجد رفتیم. کتابی را به من داد و گفت: «از روی این چند ‏‎‏نسخه بنویسید، زیر ورقه‌ها کاربن بگذارید، تا چند نسخه بشود. وقتی ‎‏کار را تمام کردید، برای من بیاورید.»‌

به کلاس برگشتم. در این فاصله کتاب را نگاه کردم. باورم نمی‌شد. کتاب «ولایت فقیه» امام خمینی بود. در آن ایام همسرم به خاطر کارهای  اداری خود مدام در مأموریت می‌رفت. فرصت مناسب بود، شب‌ها وقتی  بچه‌ها می‌خوابیدند، دست به کار می‌شدم. یک جفت دستکش به دست  می‌کردم و مشغول نوشتن می‌شدم. رونویسی کتاب دو هفته به طول انجامید. وقتی کار را تحویل دادم، آقای سعیدی احساس رضایت کرد.  چند شب بعد حدود ساعت نه بود، در خانه را زدند. یکی از بچه‌ها رفت جلوی در. چند لحظه بعد در حالیکه یک بسته کادو شده، شبیه چند جلد کتاب را با خودش آورد. بسته را دست من داد و گفت: «این را یک خانم ‏‎ ‎‏ناشناس که چادر به سر داشت و صورتش را پوشانده بود داد و گفت آن ‏‎ ‎‏را به مادرت بده.» بسته را زمین گذاشتم. دویدم طرف در حیاط، در را باز کردم. نگاهی به کوچه انداختم، هیچ اثری از آن خانم نبود. برگشتم،  به خیال اینکه بسته کتاب است. کاغذ دور آن را باز کردم. چشمم افتاد به  یک عالمه اعلامیه. متن اعلامیه درباره محکوم کردن و به رگبار بستن  یک زن و بچه از سوی ساواک، هنگام تعقیب و گریز دو نفر از نیروهایی بود که علیه رژیم مبارزه می‌کردند. این واقعه در سه راه سیروس، در راه پله یک عکاسی اتفاق افتاده بود. امام خمینی درباره این حادثه اعلامیه‌ای  صادر کرده بودند و در آن از بی‌رحمی نیروهای امنیتی رژیم و به خطر انداختن جان مردم عادی یاد کرده بود. بسته اعلامیه را برداشتم، تا در  جای امنی از خانه پنهان کنم. زیرا در آن زمان یکی ـ دو نفر از  خواهرزاده‌های همسرم که دانشجو بودند و از شهرستان آمده بودند، در خانه ما رفت و آمد داشتند و صلاح نبود از کار ما سر دربیاورند. بسته  اعلامیه را بردم داخل آشپزخانه و زیر اجاق گاز جاسازی کردم. بچه‌ها  مدام می‌رفتند، می‌آمدند و می‌پرسیدند: «مامان کادو چی بود؟» گفتم:  «هیچی، هدیه‌ای بود برای من، بعد به شما نشان می‌دهم.» 

شب بعد، تا هوا تاریک شد، به بچه‌ها گفتم کاری دارم، می‌روم و  برمی‌گردم. تعدادی از اعلامیه‌ها را بر داشتم و بیرون زدم. از محله  خودمان دور شدم. نمی‌دانستم از کجا و چطور باید اعلامیه‌ها را پخش  کنم. به طرف خیابان شهباز‏‏ رفتم. وارد محله اطراف میدان ژاله‏‏ شدم.  بیشتر خانه‌های آنجا متعلق به بازاری‌ها بود. کنار خیابان و داخل کوچه‌ها  تعدادی ماشین توقف کرده بود. با خودم فکر کردم اگر اعلامیه را داخل  خانه‌ها بیندازم، ممکن است مشکوک شوند و رد مرا بگیرند. راه افتادم و  زیر برف پاک کن هر ماشین یک اعلامیه تا شده گذاشتم. درآن لحظات بسیار مضطرب بودم و در عین حال خوشحال. احساس کردم هر کسی  جرأت وارد شدن در اینکار را ندارد. ساعت از یازده گذشته بود. پیش از  آنکه وارد خیابان شهباز شوم، باقی اعلامیه‌ها را داخل خانه‌ها انداختم. ساعت نزدیک دوازده شب بود که به خانه رسیدم. دو روز بعد به سراغ  آیت‌الله سعیدی رفتم و ماجرایی را که پشت سر گذاشته بودم برای ایشان شرح دادم. می‌خواستم عکس‌العمل آقا را ببینم. چون به نظرم می‌آمد،  بسته اعلامیه از جانب ایشان و همسرشان به دست من رسیده است. بعد  از آنکه آقای سعیدی قضیه را شنید، خندید و چند بار گفت: «احسنت!»  پرسیدم: «حاج‌آقا سر جدتان، راست بگویید، اعلامیه‌ها را شما ‏‎ ‎‏فرستادید؟» باز هم خندید و جواب داد: «خب، بچه جان ما باید شما را ‏‎ ‎‏امتحان می‌کردیم، تا بتوانیم به شما اعتماد کنیم.» خیالم آسوده شد. آقای  سعیدی پرسید: «حالا چه تعداد از اعلامیه‌ها باقی مانده؟» گفتم: «نزدیک ‏‎ ‎‏چهل، پنجاه تا.» گفت: «شما دیگر زحمت نکشید. برگردانید تا خودمان ‏‎ ‎‏ترتیب آن ‌را بدهیم.» از آن روز به بعد هر اعلامیه‌ای که به من می‌سپرد،  راه و روش تازه‌ای هم برای پخش آن یاد می‌داد. ‌

آقای سعیدی بسیار زیرک بود. او در طول آشنایی با من و بقیه شاگردان کلاس به خوبی توانسته بود، میزان تشنگی و درک من و یکی  دیگر از خانم‌ها را از مسائل سیاسی و اجتماعی روز بسنجد و پس از آن  با ترفندهای جور و واجور و آزمایش‌های مختلف، ظرفیت مبارزاتی، رازداری، استقامت و وفاداری ما را بارها مورد ارزیابی قرار داده بود. از  این رو با انجام اولین مأموریت از من خواست تا آن عده از خانم‌ها را و دختران جوان که می‌توانند رضایت همسر خود را بجا بیاورند شناسایی کنم و برای گذاردن دوره آموزش‌های خاص نظامی به ایشان معرفی کنم.  

بی‌معطلی دست به کار شدم و در زمان مناسب هفده تن از خانم‌هایی را  که می‌شناختم، نام‌نویسی کردم. پس از هماهنگی‌های لازم با آقای  سعیدی روز و ساعت حرکت را به اطلاع خانم‌ها رساندیم. قرار شد ما  را به محلی دور از شهر ببرند. گفتند: یک اردوی چند روزه است. پیش  از حرکت بچه‌های بزرگ‌تر خود را در همدان، به مادرم سپردم و گفتم  عازم سفر هستم. بچه کوچک‌تر را هم با خود به اردو بردم. بعضی از  خانم‌های دیگر هم بچه‌های کوچکشان را همراه آورده بودند. موقع  حرکت مینی آمد و خانم‌ها را سوار کرد. مینی ما را به باغی در  مردآباد کرج برد. دو ـ سه روز را در باغ به سر بردیم. برنامه آموزش  برپا بود. آقای سعیدی از جمله کسانی بود که بخشی از آموزش نیروها را به عهده داشت. او شب‌ها می‌آمد و در حالی که لباس شخصی به تن  داشت، برای خانم‌ها درباره مبارزه مسلحانه حرف می‌زد. همزمان با برگزاری اردو و کلاس‌های آموزش نظامی، کلاس‌های عقیدتی هم دایر بود. در آن محل بود که برای نخستین مرتبه چشمم به اسلحه افتاد و با  آن تمرین کردم. باغ متعلق به یکی از برادران بود به نام  «‏‏کمپانی» او در بازار کار می‌کرد و لوازم یدکی بنز می‌فروخت. آنجا مدت‌ها در اختیار آقای سعیدی و گروه او بود. بعد از اولین اردو، هر وقت فرصت مناسب  بود، با خانم‌ها آن جا می‌رفتیم و دوره آموزش را تکمیل می‌کردیم.‌ ادامه دارد …….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *