خواهر طاهره – خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت اول
باسمه تعالی
خواهر طاهره – خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) – قسمت اول
به کوشش : رضا رئیسی
« قسمت اول»
پیش درآمد
شنیدن و مطالعه تاریخ از زبان و قلم تاریخ چنان شیرینی و لذتی دارد که در انواع دیگر تاریخنگاریها کمتر میتوان آن را تجربه کرد. پدیده انقلاب اسلامی که در دهههای چهل و پنجاه شمسی و به دست میلیونها ایرانی و با رهبری امام خمینی شکل گرفت و به پیروزی رسید رخدادی منحصر به فرد در تاریخ سرزمین ماست که سازندگانش هزاران هزار خاطره از فراز و فرود آن به حافظه سپردهاند و چنانچه آن خاطرات از سینهها به صحیفهها منتقل گردد بخش بزرگی از تاریخ انقلاب اسلامی متولد شده است؛ تاریخی که شنیدنش لذتبخش است و شیرین.
آنچه در این کتاب پیش روی شماست سرگذشتنامه خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) است که نماد زن مبارز، انقلابی و مسلمان ایرانی به شمار میآید. خاطرات خانم دباغ سخت تکاندهنده و در عین حال سازنده است به ویژه آنجا که تاریکیهای جانکاه سیاهچالهای رژیم پهلوی را به تصویرکشیده و ابعادی از سرشت و صفات حکومتگران برههای از تاریخ ایران را آشکار کرده است.
این خاطرات پس از بازگویی توسط خانم دباغ به قلم شیوا و روان آقای رئیسی بازنویسی شده و قالب زیبایی به خود گرفته است. همکاری راوی و زحمت بازنویس مأجور باد.
مقدمه:
خبر رسید دنیا در جنگ است و نیروهای اجنبیبه زودی همدان را واگیر میکنند. رعب و وحشت سراسر شهر را گرفت. مردم به هول و ولا افتادند. دمدمهای غروب، وقتی پدرم از سر کار به خانه برگشت چنان نگران و آشفته بود که ما بچهها هم خیلی ترسیدیم. روز بعد مقداری از اسباب و اثاثیه از خانه را بار زدیم. با تعدادی از همسایهها رفتیم و در باغهای اطراف شهر پناه گرفتیم. شب و روز بزرگترها از جنگ و اتفاقات ناگواری که ممکن است رخ بدهد حرف میزدند. در هر باغ، بنایی از خشت و گل ساخته شده بود. شبها را در آنجا سر میکردیم. مردها پایین، داخل ساختمان میخوابیدند. زنها و بچهها، روی پشتبام. پیش از تاریکی زنها پول و اشیاء گران خود را میبردند و در لانه پرندگان و آشیانه کلاغها، روی تنه درختان پنهان میکردند.
مدتی را در باغ سرکردیم. مردهایی که به شهر رفت و آمد داشتند، خبر دادند سربازان اجنبی شهر را قرق کردهاند، اما جان و مال مردم در امان است. اسباب و اثاثیهای که با خود برده بودیم جمع کردیم و همراه با بقیه همسایهها به خانه برگشتیم. شهر نسبتاً آرام بود. با وجود این خانوادهها جرأت نداشتند دور از هم و به تنهایی زندگی کنند. هیچ زنی هم در کوچه و خیابان رفت و آمد نداشت و زمانی که سر و کله سربازان پیدا میشد، بچهها دست از بازی میکشیدند و پا به فرار میگذاشتند.
روزها و هفتههای اول، شهر در دست روسها و نیروهای چک ـ اُس ـ لواکی بود. کمکم سر و کله انگلیسیها هم پیدا شد. آنها سراسر روز با جیپ و کامیون و تفنگ در محلهها گشت میزدند و اوضاع را زیر نظر داشتند. مردم به خودی خود فقیر بودند، اما با حضور نیروهای اشغالگر، بیکاری و مصیبت بیشتری پیدا کرده بودند. کار به آنجا رسیده بود که بسیاری از خانوادهها محتاج یک وعده غذای گرم بودند و چشم به راه میماندند تا از طرف انگلیسیها به آنها کمک برسد. سربازهایی که برای گشتزنی میآمدند با خود آبنبات، بیسکویت و شکلات داشتند. بچهها را صدا میزدند و مقداری خوراکی به آنها میدادند. بیشتر بچهها میترسیدند. من دل و جرأت عجیبی داشتم. وقتی بچهها فرار میکردند، سر جای خود میماندم و از سربازها درخواست آبنبات، بیسکویت و شکلات میکردم. وقتی خوراکی را میگرفتم و سربازها از محل دور میشدند، سر و کله بچهها، به خصوص خواهرم که پنج سال از من بزرگتر بود پیدا میشد. شکلاتها و بیسکویتها را میان آنها تقسیم میکردم. با این شرط که من رئیس باشم و آنها فرمانبردار. هر چه میگفتم میبایست اطاعت میکردند.
یک شب، مادرم ماجرای خوراکی گرفتن مرا از سربازان اجنبی، برای پدرم تعریف کرد. پدرم، من و خواهرم را نشاند و خیلی نصیحت کرد. آنقدر گفت و گفت تا از کار خودم پشیمان شدم. با این حال وقتی سربازان بیگانه به محله ما میآمدند، نه فرار میکردم و نه کنج در یا دیوار قایم میشدم.
کمکم روسها از شهر بیرون رفتند. عدهای از چکها ماندند، گروهی از مردم هم شهر را ترک کردند. چکهایی که مانده بودند وقتی به کشور خود میرفتند، در برگشت چیزهایی همراه میآوردند و به مردم میفروختند. کمکم تعدادی دکان خریدند و در همدان ماندگار شدند. بیشتر خانوادهها کفش خود را از آنها میخریدند. در این بین انگلیسیها که به نظر میآمد قصد ماندن دائم را دارند، تلاش زیادی میکردند تا با مردم ارتباط بیشتری داشته باشند و خود را دلسوزتر از روس و چکها نشان میدادند. گروهی از آنها که لباس غیر نظامی به تن داشتند در صدد رفع مشکلات غذایی، بهداشتی و فرهنگی مردم بودند. آنها مدرسهایدایر کرده بودند تا بچهها در آنجا درس بخوانند. بسیاری از خانوادهها، از جمله پدرم که با درس خواندن دخترها مخالف بودند، اجازه نمیدادند دخترها سر کلاس درس بروند. انگلیسیها آمدند و برای جذب دخترها طرحی ریختند و از خانوادهها درخواست کردند دخترها را خارج از ساعت درس به مدرسه بفرستند تا خیاطی، گلدوزی، خط و نقاشی بیاموزند. من در آن زمان سن و سالی نداشتم، اما خواهرم اجازه گرفت و درکلاسها شرکت کرد.
مدتی گذشت و ناگهان پدرم پی برد علاوه برکلاسهایی که در مدرسه برای دخترها گذاشتهاند، به آنها خواندن و نوشتن هم یاد میدهند. پدرم کاغذ و قلم و کتاب را از خواهرم گرفت و رفتن او را به مدرسه قدغن کرد. انگلیسیها هم یک سال و نیم ـ دو سال ماندند و آرام آرام بساطشان را جمع کردند و رفتند.
قلب من مملو از شیطنت بود و سرکشی. سرشار بودم از رؤیاهای کودکانه، پر از آرزوهای عجیب و خیالات غریب، ذهن کوچکم همواره در حوادث تلنگر میخورد و پرسشی که گاه راه به جایی نمیبرد، در سرم جان میگرفت. مادرم میگفت: «تو، همسن و سال دختر شاه هستی، یعنی هر دو شما در یک روز به دنیا آمدهاید.» و من دائم میان این دو حادثه که یکی در محله فقیرنشین، «چشمه خانمدراز» همدان رخ داده بود و دیگری در تهران، دنبال رابطهای بودم که پارهای از اوقات مثل خوره به جانم میافتاد. «چرا او باید دختر شاه باشد؟! چرا او باید آنجا، در ناز و نعمت غلت بخورد و من اینجا موقع شستن لباس دستهایم از سرما یخ بزند؟»
من بسیار بازیگوش و فعال بودم و بیشتر با پسرهای محله بازیمیکردم. آن وقتها هم که پدرم از گرد راه میرسید و با توپ و تشر مرا از صف بچههای محل جدا میکرد و به خانه میبرد با وجود آنکه مینشست و با زبان خوش هزار صغرا ـ کبرا میچید تا به خیال خودش به من بفهماند چون دختر هستم باید ملاحظه کنم و از خط قرمزی که حدود آن را سنت، تعصب، عادت و عرف جامعه تعیین میکند پا را فراتر نگذارم، باز هم این سؤال که چه فرقی میان دختر و پسر است؟ چرا پسرها حق دارند هر کجا میخواهند سر بکشند؟ یا از صبح تا شب در کوچه بمانند و بازی کنند و وقت نماز، روی پشت بام بروند و با صدای بلند اذان بخوانند و دخترها اجازه ندارند؟ ذهنم را قلقلک میداد. کمکم میل رسیدن به پاسخ، ناخودآگاه مرا وادار کرد از جلد خودم بیرون بیایم و بیاعتنا به حرفهای پدرم، از همراهی با بچههای محل و کارهایی که پسرها میکنند غافل نمانم. دیگر نه توپ و تشر کارساز بود و نه تنبیه و تشویق.
در آن زمان رسم بود اوقات نماز، مردها و پسرها میرفتند پشت بام و دستهجمعی اذان میخواندند. ماه رمضان فرصت را غنیمت میشمردم. بهانه میتراشیدم و به خانه عمهام میرفتم. وقت سحر و افطار با پسر عمهام میپریدم پشت بام و با صدای بلند اذان میگفتم. در آن زمان شهر حال و هوای عجیبی داشت. از چهار طرف صدای اذان به گوش میرسید و آن لحظات شور و حال عجیبی به من دست میداد. دهه عاشورا هم حال و هوای من عوض میشد. از همان روز اول، بیشتر دخترها و پسرهای محل را جمع میکردم و دسته سینهزنی راه میانداختم. برایشان نوحه میخواندم و دسته را در کوچهها میگرداندم. پسر و دختر، مرا به اسم سردسته قبول داشتند.
حتی بعضی از روزها لباس پسرانه به تن میکردم و علم و کتل میگرفتم. این کارها سبب تعجب و گاه اسباب خنده بزرگترها میشد. کمکم به آنجا رسید که قوم و خویش و همسایهها تا به پدرم میرسیدند، مرا نشان میدادند، خندهای میکردند و با لحن خاصی میگفتند: «خدا وکیلی، آقا علی پاشا! این بچه میبایس پسر میشد… کار و بارش پاک به پسرها میره.» پدرم فقط سکوت میکرد و با حرص و نگرانی سر تکان میداد.
وقتی هفت ساله شدم، پدرم مرا به مکتبخانه فرستاد. آقایی به ما درس میداد که به او «ملا» میگفتند. روز اول ملا بین بچهها ورقههایی پخش کرد. اما به من و یکی دو تای دیگر نداد. پرسیدیم «چرا؟» ملا گفت: «پدر تو و این دو نفر سفارش کردهاند، فقط به شما خواندن یاد بدهم» بغض گلویم را گرفت. من هم میخواستم کتاب و کاغذ و قلم داشته باشم. به خانه آمدم، گریه کردم و با پدرم حرف زدم. از او خواستم اجازه بدهد، نوشتن را هم یاد بگیرم. اما هر چه گفتم بینتیجه بود. پدرم زیر بار نرفت. به ظاهر قانع شدم. خواندن غنیمت است. چندی گذشت، ملا رفت و «ملا باجی» آمد. ملا باجی پیرزنی بود که با کمک عروس جوانش کلاس را اداره میکرد. هر روز ساعت هشت میرفتیم و ساعت یازده و نیم، کمی قبل از نماز ظهر به خانه میآمدیم. نماز میخواندیم و ناهارمان را میخوردیم. بعد از ظهر ساعت دو از نو به مکتبخانه برمیگشتیم. در مکتبخانه قرآن، نهج البلاغه، بوستان و گلستان سعدی و کمی هم حساب یاد میگرفتیم. هنگام برگزاری کلاس، من و بچههای دیگر موظف بودیم، کارهای خانه ملاباجی را هم انجام دهیم. از جارو زدن گرفته تا سماور آتش کردن و زغال ریختن در کرسی. ساعاتی هم که تعدادی از بچهها تعطیل بودند، دستهجمعی مینشستیم و برای ملاباجی گندم یا سبزی پاک میکردیم. ملاباجی در درس دادن و درس پرسیدن از بچهها سختگیر بود. توی همدان اسم و رسمی داشت و مردم از تربیت صحیح و محکم او تعریف میکردند. با همه سختی که کلاس درس داشت، عاشق نوشتن بودم و به هر دری میزدم تا نوشتن را هم بیاموزم. پدرم در صحافخانه همدان کتابفروشی داشت. از اینرو مقداری کاغذ باطله را در زیرزمین خانه گذاشته بود. وقتی از مکتبخانه برمیگشتم کتاب یکی از همکلاسیهایم را امانت میگرفتم، نیمه شب وقتی پدرم و بقیه خواب بودند، آرام از جا بلند میشدم. کبریت و چراغ فیتیلهای و کتاب را برمیداشتم و بیصدا از پلهها به طرف زیرزمین میرفتم. در زیرزمین، میان یک عالمه اسباب و اثاثیه و خرت و پرت مینشستم و زیر نور چراغ از روی کتاب رونویسی میکردم. خیالم آسوده بود هیچ کس به سراغم نمیآمد. زیرزمین، دخمهای وحشتناک بود. حتی در طول روز، به جز پدرم هیچ کدام از اعضای خانه جرأت نداشت تنها وارد آنجا شود. ساعتها در زیرزمین مینشستم و تمرین میکردم. آخر کار هم کاغذهایی را که نوشته بودم، میسوزاندم تا آثار جرمی به جا نماند.
هر روز که میگذشت بیش از پیش شیفته خواندن و نوشتن میشدم. با این حال هیچگاه از جست و خیز و شیطنتهای کودکانهام دست برنمیداشتم. در کلاس درس سر به زیر بودم و در کوچه و خانه آتش میسوزاندم. در مکتبخانه میترسیدم و در کوچه و خانه میترساندم. مکتبخانه هوای دیگر داشت. دیاری بود بریده از کوچه و بازار شهر. با رسم و رسوم خاص خودش. اما به عشق یادگیری قابل تحمل بود. با سن کمی که داشتم خستگیناپذیر بودم. برای هر کاری مثل برق از جا برمیخواستم. از بیکاری و بیحالی بیزار بودم و در سنتشکنی سر نترس داشتم. پدرم دیگر اجازه نمیداد به مکتبخانه بروم. دلم برای کلاس و بچهها لک بود. یک روز به سرم زد دستور پدرم را نادیده بگیرم. از پول هفتگیام یک ریال برداشتم و از خانه بیرون زدم. وارد خیابان شدم. درشکهای را صدا زدم. پریدم بالا، درشکهچی پرسید: «کجا؟» گفتم: «مکتبخانه» درشکه راه افتاد. بین راه یکی از همکلاسیهایم را دیدم. او را هم سوار کردم. کمی آن طرفتر پدر همان دوستم ما را دید. درشکهچی را نگهداشت، دخترش را پایین آورد و افتاد به جانش، تا خورد او را زد. خودم تنها رفتم. وقتی به مکتبخانه رسیدم، دوستم با پدرش زودتر رسیده بود.
ملاباجی و عروسش را دیدم، چوب و فلک را آماده کرده بودند و انتظار مرا میکشیدند. پدر دوستم همه چیز را برای ملاباجی تعریف کرده بود. عروس ملاباجی پایم را به چوب فلک بست و ملاباجی با چوب ترکه، کف پاهایم را سیاه کرد. بعد نامهای به پدرم نوشت که: «دختر شما روی بچهها را باز میکند، به همین دلیل دیگر حق ندارد به مکتبخانه بیاید.» این قصه، همان روز مثل توپ توی شهر صدا کرد. آخر رسم نبود یک دختر ده ـ دوازده ساله، سر خود و تنها سوار درشکه شود. از آن روز به بعد پدرم حتی بیرون رفتن از خانه را برای من قدغن کرد.
پدرم مردی بااخلاق، سختکوش و بادیانت بود. در دینداری تعصب داشت و در تربیت فرزندانش حساس و دقیق بود. هر دو، سه ماه یک بار با زحمت خودش را به تهران میرساند و کتابهایی را که تازه از چاپ بیرون آمده بود میخرید و به همدان میآورد. آن موقع مردم وسعشان نمیرسید کتاب بخرند. از این رو کتابفروشیها، کتاب را به مشتری کرایه میدادند. مبلغ کرایه بستگی به قطر کتاب داشت. برای هر کتاب شبانه روز از پنج شاهی تا یک قران میدادند. مشتریهای پدرم بیشتر، جوانها و بچههای دوازده ـ سیزده ساله بودند. پدرم سفری به تهران داشت. وقتی به همدان برگشت خبردار شدم در تهران مردی مرا از او خواستگاری کرده و از پدرم جواب مثبت گرفته است. تا آمدم پرس و جو کنم و ته توی قضیه را دربیاورم، با آقای داماد پای سفره عقد نشسته بودم. همسرم سی و دو سه سال داشت و من چهارده سال. زمانی از مشتریهای پدرم بود. اصلیت او همدانی بود و آنطور که بعد از عروسی میگفت، پدرش روزگاری در همدان تاجر پوست بود. وقتی میمیرد مال و منال زیادی از خودش به جا میگذارد. اما همسر من به دلیل سن کم و تجربه اندک، دار و ندار پدر را به باد فنا میدهد و راهی تهران میشود.
او میگفت پدرم را از بچگی میشناخته و در دوران نوجوانیاش از مشتریهای پر و پا قرص پدرم بوده است. هرچه من زبل و جسور بودم، همسرم مردی آرام، سر به زیر و کم حرف بود. ما بعد از ازدواج مدتی در همدان ماندیم و سپس عازم تهران شدیم.
با سفر به تهران، کتاب زندگیام ورق تازهای خورد. یکسال اول با اشک و آه حسرت و دلتنگی برای پدر و مادرم و آرزوهای کودکانه طی شد. با مادر شوهر و بچههای دیگرش زیر یک سقف زندگی میکردیم. وضع چندان خوبی نداشتیم. در یکی از کوچههای اطراف میدان خراسان مستأجر بودیم. بافت مذهبی آن محل و ارتباط میان زنهای همسایه که بیشتر وقت برگزاری نماز و در مسجد برقرار میشد، شرایطی را فراهم کرد تا بار دیگر من به درس و کلاس برگردم. یک روز همسرم به خانه آمد و گفت: «یکی از همسایهها درخواست کرده است شما با دختر ایشان نزد پیشنماز مسجد بروید و درس بخوانید.» گفتم: «نظر شما چیست؟» گفت: «حرفی ندارم» من مثل هوایی گرفته که در پی باران بود و شکفتن، از پیشنهاد همسرم بسیار خوشحال شدم. رفتم خدمت پیشنماز، «حاجآقا کمال مرتضوی» رحمتالله علیه. ایشان با خانوادهاش در همان محله مینشستند. کلاس درس را با عربی شروع کردیم. بعد از حاجآقا کمال، حاج شیخ علی آقا خوانساری آمدند. با اینکه چهار تا دختر قد و نیم داشتم و از خانه جدیدمان تا مسجد راه زیادی را باید طی میکردم، حتی یک روز هم از حضور در کلاس درس غافل نمیشدم. در یادگیری و پاسخ گویی به درس، تا آنجا پیشرفت داشتم که استاد عدهای از شاگردان را به من واگذار کرده بود. صبحها دو ساعت درس میگرفتم و بعد از ظهر دو ساعت درس میدادم. وقتی به کلاس میرفتم، ناگزیر بودم، بچههایم را تک و تنها در خانه بگذارم. پای دو تا از آنها را به گهواره میبستم. دو تای دیگر را هم که بزرگتر بودند، جلوشان اسباب بازی میریختم تا با هم بازی کنند و سمت چراغ خوراکپزی و حیاط نروند.
آنچه پیرامون رحلت آیتالله بروجردی رخ داد، به واقع آغاز بیداری و عامل شناخت من نسبت به جو سیاسی کشور و شخصیت امام خمینی (س) در آن دوران شد.
اولین روز که مرحوم آیتالله بروجردی از دنیا رفت، شاه برای هفت تن از مراجع تقلید، از جمله آقایان خویی، حکیم، خوانساری، گلپایگانی، شریعتمداری و مرعشی تلگرام تسلیت فرستاد. آن زمان امام خمینی نیز در میان مراجع و علمای حوزههای علمیه از جایگاه ویژهای برخوردار بود. از اینرو حذف نام ایشان در میان آقایانی که برای آنها پیام تسلیت ارسال شده بود در اذهان دیگران از جمله طرفداران ایشان شبهات و سؤالات گوناگونی به وجود آورد و این موضوع به سرعت نقل مجالس و کلاسهای درس مساجد شد.
در حقیقت شاه و دستگاه حاکمه با ارسال تلگرام برای آن هفت نفر در پی اجرای طرح مؤدبانهای بودند که در آن دو هدف را دنبال میکردند. نخست ایجاد تفرقه و دستهبندی بین مراجع تقلید و مردم بود و بعد حذف امام خمینی (س) از مجموعه علما و مراجع تقلید. اما آنچه از این ماجرا دستگیر مردم شد، دشمنی آشکار شاه با امام بود و این حادثه ناخواسته زمینهساز بیداری و شناخت امثال من نسبت به شخصیت امام خمینی گردید.
حرفهایی که پیرامون شخصیت امام خمینی و مخالفت صریح ایشان با رژیم شاه در کلاس درس داشتیم گرچه آنچنان باز و گسترده نبود اما کنجکاوی و ارادت مرا نسبت به شخصیت ایشان بیشتر میکرد. ادامه دارد ……