«حکایت محاسبه نفس حاج ملاهادی»
باسمهتعالی
«حکایت محاسبه نفس حاج ملاهادی»
ملاهادی سبزواری (۱۲۱۲-۱۲۸۹ق)، معروف به “حکیم سبزواری”، بعد از ملاصدرا، بزرگ ترین و مشهورترین حکیم الهی و فیلسوف در سه چهار قرن اخیر و پرآوازه ترین دانشمند سبزواری در تاریخ سبزوار است. کتاب منظومه او که از آثار مهم وی نیز به شمار میآید٬ جامعترین کتابی است که دوره کامل منطق و فلسفه را در بر دارد.
آمده است که ایشان هر روز حسابگر خود بودند که شبوروز بر من چگونه گذشت و چگونه باید بگذرد. برخوردى که امروز داشتم، حق بود، یا باطل؟ مناسب بود، یا نامناسب؟
وقتی که ایشان احساس میکند که واجبالحج شده است، به همسرش میگوید از فروش محصولات کشاورزى مقدارى پول نزدم هست که میتوانم شما را هم به مکه ببرم. چون همسرش واجبالحج نبوده است، او میگفت: این زن در خانه من خیلى زحمت کشیده است، سر سفره معنوى و مادى، همه را خودم نباید بخورم، او نیز باید مانند من سهم ببرد. ولی متأسفانه در مسیر برگشت از مکه، همسرش از دنیا میرود.
حاج ملاهادی با بار و بنه وارد کرمان میشود و مدرسه طلبهها را پیدا میکند. به خادم میگوید: آیا به من اتاق میدهی؟
خادم میگوید: اینجا وقف طلاب است. ولى چون ممکن است جا پیدا نکنى و غریب هستى و این چند روز میخواهی اینجا باشى، براى این که خلاف وقف عمل نشود، در کارها به من کمک کن؛ حیاط را جارو کن، دستشویى را تمیز کن و اگر طلبهای کارى داشت، انجام بده.
حاج ملاهادی می گوید: چشم، همه اینها را انجام می دهم.
وقتى خادم به او میگوید که تو باید مانند من خادمى کنى، در درون خودش میگوید من؟ حاج ملا هادی سبزوارى؟ باید جاروکشى کنم؟ بعد به خودش میگوید: آرى، باید جاروکشى کنى، از همین مقدارى که درونت گذشت، معلوم میشود هنوز ناقص هستى و منیّت دارى. خودش را محاسبه کرد. بعد به خودش میگوید: حال که وضع خوبى ندارى، باید اینجا بمانى، مانند خادم و نوکر با تو رفتار کنند تا از این حال بیفتى. من یعنى چه؟
خادم میگوید: بقچه ات را بگذار و بیا در اتاق من شام بخور و همان جا بخواب. فردا به بعد، جارو کشید و دستشوییها را شست، براى طلبهها نان و غذا خرید و سه سال، در آن مدرسه کرمان براى تأدیب خودش خادمى کرد.
روزى خادم به او گفت: تو زن و بچه ندارى؟ گفت: زنى داشتم، زن خوبى بود، اما مرد.
گفت: بیا دختر مرا بگیر. از بى ریختى و زشتى کسى او را به همسرى انتخاب نکرده است، به سنّ تو مى خورد.
گفت: باشد. عقد کردند.
مبارزه با هواى نفس این است. خدا از این زن به او چهار فرزند داد، دو پسر که هر دو در علم و دانش مانند خودش شدند و دو دختر به نام هاى حوریه و نوریه که آن دو هم دانشمند بسیار فوقالعادهای شدند.
روزى ملا هادی از کنار کلاس درس رد مى شود، میبیند که آیتالله سید جواد کرمانى دارد کتاب «منظومه حکمت» او را براى حدود دویست طلبه درس مى دهد. گوشه دیوار تکیه می دهد تا ببیند این عالم بزرگ کتاب او را چگونه درس مى دهد؟ گوش داد، جایى از درس دید استاد اشتباه میکند. فهم کتاب سخت بود، حکمت، فلسفه و عرفان است. سکوت میکند تا درس تمام شود.
میآید و به خادم مدرسه میگوید: من دیگر زمانم تمام شده است، مى خواهم همسرم را بردارم و به شهر خود ببرم. طلبه خوش ذهنى را می بیند و به او میگوید: اگر خدمت آیتالله سیدجواد رسیدى بگو این مطلبى که در کتاب منظومه حاج ملاهادی مى فرمودید، اگر اینگونه مى فرمودید بهتر بود و میرود.
طلبه به استادش آقاسید جواد کرمانی میگوید: این خادم مدرسه به من اینگونه گفت.
آیتالله سیدجواد کرمانی میگوید: خادم مدرسه؟ من با این آیتاللهی در این کتاب ماندم، چگونه خادم مدرسه جواب را گفته است؟ به مدرسه برویم تا از او بپرسم. میآیند، به خادم میگویند: آن شریک شما کجاست؟ میگوید: چند ساعت قبل رفت.
آقا سیدجواد میگوید: او چه کسى بود؟
خادم میگوید: نمى دانم.
چند سال گذشت. دو طلبه کرمانى که در کرمان فارغالتحصیل شده بودند، با هم قرار مى گذارند که به سبزوار بروند و از درس حاج ملاهادی سبزواری بهره ببرند. به سبزوار مى روند، روز اول درس وقتى وارد مدرسه مى شوند، مى بینند حاجى دارد درس مى دهد.
این دو طلبه استاد را با تعجب نگاه می کنند. یکى به آن دیگرى میگوید: این شخص همان کسى نبود که سه سال خادم مدرسه ما بود؟ دوستش میگوید: والله نمى دانم، خواب مى بینم یا بیدار هستم؟ بگذار درس تمام شود و برویم از خودش بپرسیم.
درس تمام که تمام میشود و همه میروند. این دو طلبه کرمانى به نزد حکیم ملاهادی می روند و میگویند: آقا شما سه سال در کرمان نبودید؟
حاجى نگاهى به آنها میکند و میفرماید: تا اینجا که گفتید، حق داشتید، اما از اینجا به بعد حق من است که به شما بگویم: تا من زنده هستم، راضى نیستم که در این رابطه به کسى اشاره اى کنید.
آری مردان خدا این گونه با نفس خودشان مبارزه کردند و هر لحظه نفس وجود خود را محاسبه نمودند.
درود خدا بر روان پاکشان – صلوات